زندگانی حضرت امام موسی الکاظم علیه السلام

 زندگانی حضرت  امام موسی الکاظم علیه السلام

 

موسی بن جعفر (ع) هفتمین امام معصوم، در سال 128 هجری قمری دیده به جهان گشود. امام کاظم (ع) نه تنها از نظر علمی تمام دانشمندان عصر خود را تحت الشعاع قرار داد، بلکه از نظر فضایل اخلاقی و صفات بر جسته انسانی نیز زبانزد عام و خاص بود. ابن حجر عسقلانی، دانشمند و محدث اهل سنت می نویسد:

موسی کاظم، وارث علوم پدر و دارای فضل و کمال او بود. او در پرتو گذشت و بردباری بسیاری که [ در رفتار با نادانان] از خود نشدن داد، کاظم لقب یافت و در آن زمان هیچ کس در معارف الهی و دانش و بخشش به پایه اش نرسید.[1]

دوران امامت

موسی بن جعفر (ع) در سال 148 هجری پس از شهادت پدر بزرگوارش ، در حالی که بیست سال از عمر شریفش می گذشت، امامت را برع هده گرفت. او در دوران امامتش، که سی و پنج سال به طول انجامید، با خلفایی چون منصور دوانیقی، مهدی، هادی و هارون الرشید معاصر بود.

خط و مشی و شکل مبارزه امام، اداامه راه و روشی بود که بیشتر امام صادق (ع) برگزیده بود. اینک محورهای اصلی مبارزه امام کاظم (ع) را بر اساس اوضاع و شرایط حاکم بر جامعه آن روز، بررسی می کنیم:

الف- پی پیری نهضت علمی امام صادق (ع): امام کاظم (ع) پس از رحلت پدر گرانقدرش، رهبری و ارشاد علمی و فکری دانشگاه بزرگی را که او در مدینه تاسیس کرده بود، بر عهده گرفت و بسیاری از محدثان، مفسران، فقیهان و دیگر دانشمندان را در مکتب خود پرورش داد.

شرایط سیاسی و حکومت خفقان منصور ایجاب می کرد که امام در نخستین مرحله، وظایف سنگین رهبری را از طریق نشر معارف و مقابله با عقاید گمراه کننده تعقیب کند. ماجرای ذیل بیان کننده گوشه ای از خفقان روزگار آن امام است:

منصور دوانیقی پس از اینکه امام صادق (ع) را مسموم کرد، زمینه را برای از میان برداشتن دیگر مخالفان احتمالی مناسب دید. از این رو، به فرماندار مدینه، « محمد بن سلیمان»، نوشت: « اگر جعفر بن محمد شخصی را جانشین خود کرده، او را احضار کن و گردن بزن!»

فرماندار در پاسخ نوشت که جعفر بن محمد، در وصیت نامه خود، پنج نفر را وصی و جانشین خود قرار داده است و آنان عبارتند از: منصور دوانیقی، محمد بن سلیمان فرماندار مدینه، عبدالله بن جعفر فرزند بزرگ امام صادق (ع) موسی بن جعفر (ع) حمیده، همسر آن حضرت. در پایان نامه از خلیفه کسب تکلیف کرده بود که کدام یک از آنان را گردن بزند.

منصور، که هرگز تصور نمی کرد با چنین وضعی روبه رو شود، به شدت خشمگین شد و گفت: « اینان را نمی شود کشت![2]»

امام صادق (ع) با تنظیم چنین وصیت نامه ای توانست از قتل امام کاظم (ع) جلوگیری کند. در غیر این صورت، خطر کشته شدن موسی بن جعفر (ع) قطعی بود.

ب- پاسداری از سنگر امامت: رئوس برنامه مبارزاتی موسی بن جعفر (ع) در پاسداری از سنگر امامت از این قرار بود:

1. رسیدگی و نظارت مستقمی بر هواداران خود و هماهنگ ساختن آنان در موضع گیری منفی در برابر حکومت عباسی

2. امام کاظم (ع) یاران خود را از پذیرفتن هر گونه مقام و نصب دولتی، که باعث تقویت حکومت ستم می شد، بر حذر می داشت. به زیاد بن سلمه فرمود:

ای زیاد! اگر از پرتگاهی بلند فرو افتم و پاره پاره گردم، برایم بهتر از آن است که در دستگاه جور، منصبی بپذیرم، یا بر بساط یکی از آنان قدم بگذارم.[3]

البته، در مواردی که مصلحت اقتضا می کرد، امام اجازه می داد افرادی چون علی بن یقطین، که می توانستند در دستگاه دولتی جاه و مقامی بیابند و شیعیان را کمک کنند، در خدمت حکومت در آیند.

شهادت

موضع گیریا و مخالفت های امام کاظم (ع) در برابر دستگاه جبار « هارون»، وی را بر آن داشت تا آن حضرت را دستگیر و روزانه زندان سازد. ماموران، موسی بن جعفر (ع) را نخست به زندان بصره بردند و پس از یک سال به فرمان هارون به بغداد منتقل کردند و سال ها –بدون اینکه به کسی اجازه ملاقات داده شود- در زندان های مخوف، زندانی بود. سرانجام، در روز بیست و پنجم رجب سال 183 هجری در زندان « سندی بن شاهک» به فرمان هارون مسموم و پس از سه روز شهید شد و در مقبره متعلق به قریش، در بغداد به خاک سپرده شد.[4]

چند مطلب

بنی عباس پس از آنکه حکومت بنی امیه را واژگون ساخته خلاف را قبضه نمود به سوی بنی فاطمه برگشتند و با تمام قوی در استیصال خاندان رسالت کوشیدند عده ای را گردن زده ؛ جمعی را زنده به گور و دسته ای را در پایه ساختمان ها یا در میان دیوارها گذاشتند.

خانه امام ششم (ع) را آتش زدند و چند بار خودش را به عراق چلب کردند به این ترتیب در اواخر زندگی امام ششم تقیه شدیدتر شد و آن حضرت چون تحت مراقبت شدید بود کسی جز خواص شیعه را نمی پذیرفت و بالاخره از ناحیه منصور خلیفه عباسی مسموم و شهید گردید و از این روی در دوره امامت امام هفتم حضرت امام موسی کاظم (ع) فشار مخالفین شدید و روز افزون بود.

آن حضرت با وجود تقیه شدید به نشر علوم پرداخت و احادیث بسیاری در اختیار شیعه گذاشت چنانکه میتوان گفت روایات فقیهی آن حضرت پس از امام پنجم و ششم از سایر ائمه بیشتر است و به واسطه شدت تقیه در غالب روایاتی که از آن حضرت نقل شده از وی تعبیر به عالم و عبد صالح و نظایر اینها شده و به اسم ان حضرت تصریح نگردیده است.

آن حضرت با چهار نفر از خلفای عباسی معاصر بود:

منصور، هادی، مهدی و هارون و پیوسته زیر فشار آنان بود تا بالاخره به امر هارون زندانی گشت و سالها از زندانی منتقل می شد و سرانجام هم در زندان مسموم و شهید شد.

تعدادی از القاب آن حضرت

کاظم، ثقه، عالم، عبد الصالح، صابر، امین، زین المجتهدین، باب الحوائج، بر، وفی، طاهر، نور المبین

کنیه های آن حضرت

اباابراهیم، ابوالحسن، ابوالعلی، ابواسماعیل

همسران و فرزندان آن حضرت

در تعداد همسران و فرزندان آن حضرت، اختلاف زیادی وجود دارد از سی تا شصت نفر ذکر کرده اند. اما ما در اینجا به قول شیخ مفید اکتفا می کنیم که فرمود: آن حضرت دارای سی و هفت فرزند می باشند هیجده تن پسر و نوزده تن دختر که اسامی ایشان به ترتیب ذیل می باشد؛

پسران آن حضرت

1 تا 4- امام رضا (ع) ابراهیم، عباس، و قاسم که مادرشان حضرت نجمه خاتون بوده است.

5- اسماعیل، 6- جعفر، 7- هارون، 8- حسین، 9- احمد، 10- محمد، 11- حمزه، 12- عبدالله، 13- اسحاق، 14- عبیدالله، 15- زید، 16- حسن، 17- فضل 18- سلیمان که مادرانشان کنیز بوده اند.

دختران آن حضرت

19- فاطمه کبری 20- فاطمه صغری 21- رقیه، 22- حکیمه 23- ام ابیها 24- رقیه صغری 25- کلثوم 26- ام جعفر 27- لبابه 28- زینب 29- خدیجه 30- عُلَیَّه 31- آمنه 32- حسنه 33- بریه 34- ام سلمه 35- میمونه 36- ام کلثوم (ع) که مادرانشان کنیز بوده اند.

غیر از نجمه خاتون بقیه همسران ایشان کنیز بوده اند.

افضل فرزندان آن حضرت امام رضا (ع) و خواهرشان فاطمه معصومه (ع) می باشند که مادر گرامی شان حضرت نجمه خاتون (ع) است و بقیه فرزندان آن حضرت هر کدام از شان و مقام والایی برخوردار بوده اند.

شمه ای از فضایل و معجزات آن حضرت-بخش اول

زمانی هارون الرشید « علیه اللعنه» اهتمام نمود به قتل حضرت موسی بن جعفر (ع) سپس فضل بن ربیع که از نزدیکان خود بود را طلبید و گفت: حاجتی بر تو دارم تقاضا می کنم آن را انجام دهی. و به تو صد هزار درهم در مقابل این کار می دهم.

فضل گوید: این دستور است یا خواهش؟

هارون گفت: خواهش است. و گفت : دستور دادم صد هزار درهم به خانه تو ببرند و از تو تقاضا دارم که به خانه موسی بن جعفر (ع) بروی و سر ایشان را برای من بیاوری.

فضل گفت: به خانه امام موسی بن جعفر (ع) رفتم در حالی که آن حضرت مشغول نماز بود، نشستم تا نمازش تمام شد به سوی من روی کرد، تبسمی کرد و فرمود: می دانم برای چه اینجا حاضر شده ای، مهلت بده تا دو رکعت نماز بخوانم. پس او را مهلت دادم، وضوی کاملی گرفت و دو رکعت نماز خواند و رکوع و سجود آن را نیکو به جای آورد و بعد از نماز حرزی خواند. سپس در جای خود ناپدید شد و من نفهمیدم به زمین فرو رفت یا به آسمان بالا رفت.

نزد هارون برگشتم و قضیه را بازگو کردم، پس او گریست و گفت خدا امام را از شر من در پناه خود برد.

از فرمایشات آن حضرت است که فرمودند: به خدا قسم نازل می شود معونه به قدر مونه و صبر به قدر مصیبت نازل می شود و کسی که میانه روی کند و قناعت نماید، نعمت بر او بماند و کسی که تبذیر و اسراف کند، نعمت از او زایل گردد. و ادا کردن امانت و راستی در گفتار روزی بیاورد و خیانت و دروغ فقر و نفاق آورد.

ابن شهر آشوب از علی بن یقطین روایت کرده است: هارون الرشید طلب کرد مردی را که باطل کند به سبب او امر حضرت ابوالحسن موسی بن جعفر (ع) را و خجالت دهد آن حضرت را در مجلس. مردی افسونگر به جهت این کار او را اجابت کرد، پس وقتی خوان طعام حاضر شد، آن مرد در نان حیله کرد، و هرچه قصد کرد خادم حضرت نانی بردارد و نزد حضرت گذارد نان از نزد او می پرید.

هارون از این کار چندان خوشحال شد که خودداری نتوانست بکند و به حرکت در آمد. پس چندان نگذشت که حضرت اما حضرت امام موسی (ع) سر مبارک را بلند کرد به سوی شیری که کشیده بودند آن را به بعضی از آن پرده و فرمود: ای اسدالله دشمن خدا را بگیر، پس برجست آن صورت به مثل بزرگ ترین شیران و آن افسونگر را پاره کرد. هارون و ندیمانش از دیدن این امر عظیم غش کردن دو بر رو در افتادند و عقلهایشان پرید و هول آنچه مشاهده کرده بودند، عقلهایشان پرید، وقتی به هوش آمدند، بعد از زمانی هارون به حضرت امام موسی (ع) گفت: از تو درخواست می کنم، صورت این مرد را برگرداند.

حضرت فرمود: اگر عصای حضرت موسی (ع) برگردانید آنچه را که بلعیده بود از ریسمانها و عصای ساحران، این صورت نیز بر می گرداند این مردی را که بلعید.

ابن شهر آشوب روایت کرده است: از علی بن ابی حمزه بطائنی که گفت: در راهی با حضرت امام موسی (ع) بودم، که شیری رو به ما آمد و دست خود را بر کفل اشتری که حضرت سوار بر آن بود، گذاشت.

حضرت برای او مکث فرمود، مثل کسی که به صدای او گوش داده. سپس شیر رفت به کنارراه ایستاد، و حضرت ابوالحسن (ع) صورت خود را رو به قبله گردانید و دعایی خواند که من نفهمیدم. پس از آن به دست خود، به شیر اشاره فرمود که: برو. پس شیر همهمه طولانی کرد؛ و حضرت فرمود: آمین آمین. آنگاه شیر رفت.

من به آن حضرت گفتم: فدایت شوم، از قصه این شیر با شما تعجب کردم.

حضرت فرمود: این شیر نزد من آمد و از سختی زائیدن ماده اش شکایت کرد، و از من درخواست کرد از خدا بخواهم او را فرج دهد، من نیز برای او دعا کردم، و در دلم افتاد که بچه ای که می زاید، نر است. پس این خبر را به او اطلاع دادم، سپس به من گفت: برو که در حفظ خدای تعالی هتسی و او بر تو مسلط نکند و نه بر ذریه تو و نه بر احدی از شیعیان تو، درندگان را.

من گفتم: آمین.

شعیب روایت کرده است: روزی خدمت حضرت موسی بن جعفر (ع) بودم، ناگهان مرا فرمود: ای شعیب، فردا تو را مردی از اهل مغرب ملاقات خواهد کرد و از حال من از تو سوال خواهد کرد، تو در جواب او بگو، به خدا سوگند اوست امامی که حضرت امام صادق (ع) از برای ما فرمود: پس هر چه از تو درباره حلال و حرام سوال کرد، تو از جانب من جواب او را بده.

گفتم: فدایت شوم آن مرد مغربی چه نشانی دارد؟

فرمود: مردی به قامت بلند و جسیم و نام او یعقوب است، و هر گاه او را ملاقات کنی، باکی نیست که او را جواب گویی از هر چه می پرسد، چرا که او یگانه قوم خویش است و اگر خواست نزد من بیاید او را با خود بیاور.

شعیب گفت: به خدا سوگند که فردای آن روز من در طواف بودم که مردی طویل و جسیم رو به من کرد و گفت: می خواهم از تو درباره احوال صاحبت سوالی کنم.

گفتم: از کدام صاحب؟

گفت: از فلان بن فلان یعنی حضرت موسی بن جعفر (ع).

گفتم: چه نام داری؟

گفت: یعقوب

گفتم: از کجا می باشی؟

گفت: از اهل مغرب

گفتم: از کجا مرا شناختی؟

گفت: در خواب تو را به من نشان دادند.

گفتم: در این مکان بنشین تا من از طواف فارغ شوم و به نزد تو بیایم. پس طواف خود نمودم به نزد او رفتم و با او تکلم کردم. او را مردی عاقل یافتم سپس از من طلب کرد که او را به خدمت حضرت موسی بن جعفر (ع) ببرم. دست او را گرفتم و به خانه آن حضرت بردم و طلب رخصت کردیم، وقتی رخصت یافتیم داخل خانه شدیم، وقتی امام نگاهش به آن مرد افتاد، فرمود: ای یعقوب تو دیروز اینجا وارد شدی و بین تو و برادرت، درباره موضوعی نزاعی واقع شد و کار به جایی رسید که همدیگر را دشنام دادید و این طریقه ما نیست و دین ما و دین پدران ما بر این نیست، و ما احدی را به این کارها امر نمی کنیم. پس از خداوند یگانه بی شریک بترس، همانا به زودی مرگ ما بین تو و برادرت جدایی خواهد افکند و برادرت در این سفر از دنیا خواهد رفت.

آن مرد پرسید: فدایت شوم! اجل من چه زمانی می رسد؟

حضرت فرمود: همانا اجل تو نیز رسیده بود. لکن چو تو با عمه ات صله رحم کردی، بیست سال بر عمرت افزوده شد.

شعیب گفت: بعد از این مطلب یک سال آن مرد را در طریق حج دیدم و احوال او را پرسیدم، خبر داد: که در آن سفر برادرش به وطن نرسیده و در بین راه وفات نموده و به خاک سپرده شد.

حضرت حُمَیده خاتون (ع) مادر گرامی آن حضرت

مادر بزرگوار امام کاظم (ع) « حمیده» از مهاجران مغرب ( حدود آفریقا و اندلس) بود، امام باقر (ع) در آغاز ازدواج پسرش امام صادق (ع) به او فرمود: نامت چیست؟ او عرض کرد: حمیده، امام به او فرمود:

« حُمَیدَهٌ فِی ادُّنیا، مَحمُودَهٌ فِی الاخِرَهِ»

« تو ستوده باشی در دنیا، و پسندیده باشی در آخرت.»

آنگاه به امام صادق (ع) فرمود: « این دختر را به عنان همسر نزد خود ببر.»

امام صادق (ع) در شان همسرش حمیده خاتون فرمود:

« حُمَیدهٌ مُصَفّاهٌ مِنَ الادناسِ کَسَبِیکَهِ الذَّهَبِ، ما زالَتِ اُلاَّملاکُ تَحرِسُها حَتّی اُدِّیَت اِلّیَّ کَرامَهٌ مِنَ اللهِ لِی، وَ الحُجَهُ مِن بَعدِی»

« حمیده مانند شمس طلای خالص، از ناپاکیها و ناخالصیها، پاک است. فرشتگان او را همواره نگهداری کردند تا به من رسید، به خاطر کرامتی که خدا نسبت به من، و حجت پس از من ( فرزند او) عنایت فرمود.»[5]

حمیده بانویی اگاه و حدیث دان بود. او مانند راوی مورد اطمینان، گاهی روایاتی را که از امام صادق (ع) شنیده بود نقل می کرد، از جمله : ابو بصیر می گوید: پس از شهادت امام صادق (ع) نزد او رفتم تسلیت گفتم: او گریه کرد و من نیز گریستم و فرمود : اگر هنگام رحلت امام صادق (ع) در محضرش بودی از ایشان امر عجیبی می دیدی؟

گفت: آن حضرت لحظات آخر چشمش را گشود و فرمود : « همه بستگانم را در اینجا حاضر کن.» همه را حاضر نمودم، حضرت نگاهی به آنها کرد و فرمود:

« اِنَّ شَفاعَتَنا لا تَنالٌ مُستَخِفّاً بالصَّلوهِ»

« همانا شفاعت ما به کسی که نماز را سبک بشمرد نرسد.»[6]

« این بانوی گرامی در مشربه ام ابراهیم در مدینه منوره مدفون است.»

 

در مـكـارم اخـلاق ومـخـتـصرى از

عبادت وسخاوت ومناقب ومفاخر حضرت امامموسىعليه السلام
كمال الدّين محمّدبن طلحه شافعى در حق اوفرموده : اواست امام كبيرالقدر، عظيم الشاءن ، كـثيرالتهجد،مجد در اجتهاد مشهور به عبادات ، مواظب بر طاعات ، مشهور به كرامات ، شب را بـه روزمـى آورد به سجده وقيام وروز را به آخر مى رسانيد به تصدق وصيام وبه سبب بسيارىحملش وگذشتش از جرم تقصير كنندگان در حقش(كاظم)خوانده شد. جـزا مـى داد كـسـى را كـهبـدى كـرده بود با اوبه احسان به اووكسى را كه جنايتى بر اووارد آورده بـه عـفـوازاووبـه جـهـت كـثـرت عـبادتش ناميده شده به(عبد صالح)ومـعـروف شـده در عـراقبـه(بـاب الحـوائج الى اللّه)؛ زيـرا كـه هـر كـه متوسل به آن جناب شده به حاجتخود رسيده . كِراماتُهُ تَحارُ مِنْهَا الْعُقُولُ وَ تَقْضى بِاَنَّ لَهُعِنْدَاللّهِ تَعالى قَدَمَ صِدْقٍ لاتَزِلُّ وَ لاتَزُولُ. انتهى .
بـالجـمـله ؛ حـضـرت امـام مـوسـى عـليـه السـلام عـابـدتـريـن اهـل زمـانخـووافـقـه از هـمـه و سـخـتى تر وگرامى تر بود. وروايت شده كه شبها براى نـوافل شببر مى خاست و پيوسته نماز مى گذاشت تا نماز صبح وچون فرض صبح را ادا مـى كـردتـعـقـيـب مى خواند تا طلوع آفتاب سپس براى خدا سجده مى كرد وپيوسته در سـجـود وتـحـمـيـد بـود وسـر بـر نـمـى داشـت تـا نـزديـك زوال واين دعا را بسيار مى گفت :
(
اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُكَ الرّاحَةَ عِنْدَ الْمُوْتِ وَ الْعَفْوَ عِنْدَالْحِساب ، ومكرر مى كرد اين را، ونيز از دعاى آن حضرت بود: عَظُمَ الذَّنْبُ مِنْعَبْدِكَ فَلْيَحْسُنِ الْعَفْوُ مِنْ عِنْدِكَ. )
وچـنـدان گـريـه مـى كـرد از خـوفخدا كه محاسنش از اشك چشمش تر مى شد. واز همه مردم صـله واحسانش نسبت به اهلوارحامش بيشتر بود وپرستارى مى كرد فقراء مدينه را. شبها كـه مـى شـد بـر دوش مـىگـرفـتـه زنـبـيـلى كـه در آن بـود پـول وطـلاو نـقـره وآرد وخـرما ومى برد براىايشان ، وفقراء نمى دانستند كه از چه جهت است اين . وآنبزرگوار كريم بود، وهزار بنده آزاد كرد.
وابـوالفـرج گـفـتـه كـه چـون بـه آنجـنـاب خـبـر مـى رسـيـد كـه مـردى پـريـشـان وبد حـال اسـت بـراى اوصـرّه ديـنـارىمـى داد، وهـمـيانهاى آن جناب مابين سيصد دينار بود تا دويست دينار وصرّه هاى آنجناب در بسيارى مال مثل بود. و روايت كرده اند مردم از آن جناب ،وبسيار روايت كرده اند وافقه اهل زمان خود، و احفظ همه بود كتاب خدا را، وصوتش درخواندن قرآن از همه نيكوتر بود، وبـه حـزن ، قـرآن مـجـيد را تلاوت مى نمود به حدىكه هر كه مى شنيد تلاوتش را، مى گـريـسـت ! ومـردم مدينه آن حضرت را(زينالمجتهدين)مى گفتند و ناميده شد به كاظم به جهت كظم غيظش وصبرشبر آنچه وارد مى شد بر جنابش از ظلم ظالمين تا آنكه در حـبـس وبـنـد ايشان مقتول ازدنيا مى رفت . مى فرمود كه من استغفار مى كـنـم در هـر روزى پـنـج هـزارمـرتـبـه . و خـطـيـب بـغـدادى كـه از اعـاظـم اهل سنت وموثقين ازمورخين وقدماء ايشان است گفته كه موسى بن جعفر عليه السلام را عبد صـالح مـىگـفـتند، از شدت عبادت و كوشش واجتهادش ، وگفته روايت شده كه آن حضرت داخـل مـسـجـدپـيـغـبـر صـلى اللّه عـليـه وآله وسـلم شـد وبـه مـسـجـد رفـت در اول شب ، شنيدندكه پيوسته مى گويد: (عَظُمَ الذَّنْبُ مِنْ عَبْدِكَ فَلْيَحْسُنِالْعَفْوُ مِنْ عـِنـْدِكَ)وايـن را مـكـرر گـفت تا داخل صبح شد. ودرخبرى از ماءمون نقل شده در ورود حضرت موسى بن جعفر عليه السلام بر هارون الرشيد،ماءمون گفت :
(
اِذْ دَخَلَ شَيْْخٌ مُسَخَّدٌ قَدْ اَنْهَكَتْهُالْعِبادَةُ كَاَنَّهُ شنّ بالٍ قَدْ كَلَمَ السجُودُ وَجْهَهُ وَ اَنْفَهُ)؛
يـعـنـى وارد شـد بر پدرم پيردمردى كه صورتش از بيدارى شب وعبادت ، زرد و ورمدار شـده بود، وعبادت ، اورا رنجور ولاغر كرده بود به حدى كه مانند مشك پوسيده شدهبود وكـثـرت سـجـده صورت وبينى اورا مجروح كرده بود. ودرصلوات بر آن حضرت در وصف آن جناب گفته شده :
حَليفُ السَّجْدَةِ الطَّويلَةِوَالدُّمُوع الْغَزيرَةِ.
مـؤ لف گـويـد: شـايسته ديدم در اينجا چند روايت درمناقب ومفاخر حضرت موسى بن جعفر عليه السلام ايراد كنم :
اول ـدر سجدات وعبادات آن حضرت در شبانه روز
روايـت كـرده شـيـخ صـدوق ازعـبـداللّه قـزويـنـى كـه گـفـت : روزى بـر فـضـل بـن ربـيـع داخـل شـدم بـر بـامخانه خود نشسته بود چون نظرش بر من افتاد مرا طـلبـيـد، چون نزديك رفتم گفت : ازاين روزنه نظر كن در آن خانه چه مى بينى ؟ گفتم : جـامـه اى مـى بـيـنـم كـه بـرزمـيـن افـتـاده اسـت ، گـفـت : نـيـك نـظـر كـن ، چـون تـاءمـل كـردم گـفـتم : مردى مى نمايد كه به سجده رفته باشد، گفت : مى شناسى اورا؟ گـفـتـم : نـه ، گـفـت : ايـن مـولاى ت اسـت ، گـفـتـم : مـولاى مـن كـيـسـت ؟ گـفـت : تـجـاهـل مى كنى نزدمن ؟ گفتم : نه ، من مولايى براى خود گمان ندارم . گفت : اين موسى بـن جـعـفـرعـليـه السـلام اسـت ، مـن در شـب وروز تـفـقـد احوال اومى نمايم واورا نمى يابممگر بر اين حالتى كه مى بينى چون نماز بامداد را ادا مـى كند تا طلوع آفتاب مشغولتحقيق است ، پس به سجده مى رود و پيوسته در سجده مى بـاشـد تـا زوال شـمـس وكـسـىرا مـوكـل كـرده اسـت كـه چـون زوال شـمـس شـود اورا خبر كند، چون زوال شمس مى شودبر مى خيزد وبى آنكه وضويى تـجـديـد كـند مشغول نماز مى شود، پس مى دانم كه به خوابنرفته بوده است در سجود خـود وچـون نـمـاز ظهر وعصر را با نوافل ادا مى كند باز بهسجده مى رود ودر سجده مى باشد تا غروب آفتاب وچون شام مى شود به نماز بر مى خيزدوبى آنكه حدثى كند يا وضـويـى تـجـديـد نـمـايـد مـشـغـول نـمـاز مـى گـرددوپـيـوسـتـه مـشـغـول نـمـاز و تـعـقـيـب مـى بـاشـد تـا وقـت نـمـاز خـفـتـن داخـلمـى شود ونماز خفتن را ادا مى كند، و چون از تعقيب نماز خفتن فارغ مى شود افطار مىنـمـايد بر بريانى كه برايش ‍ مى آورند، پس تجديد وضومى نمايد وبعد از آن سجده بـهجـا مى آورد. وچون سر از سجده برمى دارد اندك زمانى بر بالين خواب استراحت مىنـمـايـد پـس بـر مـى خـيـزد وتـجـديـد وضـومـى نـمـايـد وپـيـوسـتـه مـشـغـولعـبـادت ونـمـاز ودعـا وتـضـرع مـى بـاشـد تـا صـبـح وچـون صـبـح طـالع شـدمـشـغـول نـمـاز صبح مى گردد وتا اورا به نزد من آورده اند عادت اوچنين است وبه غيراين حـالت چـيـزى از اونديده ام . چون اين سخن را از اوشنيدم گفتم : زيرا كه هيچ كسبد نسبت بـه ايـشـان نـكـرده اسـت مـگـر آنـكـه بـه زودى در دنـيـا بـه جـزاى خـودرسـيـده اسـت . فـضـل گـفـت كـه مـكـرر بـه نـزد مـن فـرسـتـاده انـد كـه او راشـهـيـد كـنـم ومـن قـبـول نكردم واعلام كردم ايشان را كه اين كار از من نمى آيدواگر مرا بكشند نخواهم كرد آنچه از من توقع دارند.
دوم ـ در دعاىآن حضرت است به جهت خلاصى از حبس
ونـيـز روايت كرده از(ما جيلويه)از على بنابراهيم از پدرش كه گفت : شنيدم از بـعـضـى اصـحـاب كـه مـى گـفت وقتى كه رشيد،موسى بن جعفر عليه السلام را محبوس سـاخـت مـى تـرسـيـد از جانب اوكه اورا بكشد چونشب درآمد وضوتازه كرد وروى به قبله نمود وچهار ركعت نماز كرد سپس اين دعا بر زبانراند:
(
يـاَ سَيِّدى نَجِّنى مِنْ حَبْسِ هارون الرَّشيدِوَ خَلِّصْنى مِنْ يَدِهِ يا مُخَلَّصَ الشَّجَرِ مِنْ بَيْنِ رَمْلٍ وَ طينٍ وَماءٍ وَ يا مُخَلَّصَ اللَّبَنِ مِنْ بَيْنِ فَرْثٍ وَ دَمٍ وَ يا مُخَلَّصَالْوَلَدِ مِنَ بَيْنِ مـَشـيـمـَةٍ وَ رَحـِمٍ وَ يا مُخَلِّصَ النّارٍ مِنْبَيْنِ الْحَديدِ وَ الْحَجَرِ وَ يا مُخَلَّصَ الرُّوحِ مِنْ بَيْنِ الاَحْشاءِ وَالاَمْعاَءِ خَلِّصْنى مِنْ يَدَىْ هارونَ) .
گفت : چون موسى عليه السلام ايندعا كرد مردى سياه در خواب هارون آمد شمشيرى برهنه در دست داشت وبر سر اوبايستادومى گفت يا هارون ! رها كن موسى بن جعفر عليه السلام را وگـرنـه گـردنـت را بـا اينشمشير مى زنم ، هارون بترسيد وحاجب را بخواند وگفت : بـروبـه زنـدان ومـوسـى رارهـا كن . حاجب بيرون آمد ودر زندان بكوفت . زندانبان گفت : كـيـسـت ؟ گـفـت : خـليـفه ، موسى را مى خواند، زندانبان گفت : يا موسى ! خلفه تورا مى خـوانـد، آنحـضـرت بـرخـاسـت هـراسـان وگـفـت : مـرا ميان شب جز براى شرّ نخواند، پس گـريـانوغـمـگين نزد هارون آمد وسلام كرد، هارون جواب گفت ، وگفت : به خدا تورا قسم مـىدهـم كـه هيچ در اين شب دعايى كردى ؟ گفت : آرى ، گفت : چه بود؟ فرمود: وضوتازهكـردم وچـهـار ركـعـت نـماز گزاردم وچشم به آسمان برداشتم وگفتم : اى سيدم مرا ازدست هـارون وشـر اوخـلاص ‍ گـردان ، هـارون گـفـت : خـداى عـز وجـل دعـاى تـورااجـابـت نـمـود! پـس آن جـناب را سه خلعت داد واسب خود را مركوب اوساخت واكـرامـشنـمـود ونديم خود گردانيد. پس گفت اين كلمات را به من تعليم كن پس اورا به حـاجـبسـپـرد تـا بـه خـانـه رساند و موسى عليه السلام نزد او، شريف وكريم شد وهرپـنجشنبه نزد اومى آمد تا بار دوم اورا حبس نمود ورها نكرد تا به سندى بن شاهكسپرد، آن ملعون اورا به زهر شهيد كرد.
سوم ـ درمتعبده شدن كنيز هارون است به بركت آن حضرت
روايـت شـده كـه هـارونرشـيـد فـرسـتاد به نزد حضرت موسى بن جعفر عليه السلام در وقـتـى كـه در حـبـسبـود، كـنـيـزى عـاقله وصاحب جمال كه آن جناب را خدمت كند در زندان ، وظـاهـرانـظـرش در ايـن كـار بـود كـه شـايـد آن حـضـرت بـه سـوى اومـيـل نمايد و قدر اودرنظر مردم كم شود يا آنكه براى تضييع آن جناب بهانه به دست آورد و خـادمـى فـرستادكه تفحص از حال اونمايد، خادم ديد آن كنيز را كه پيوسته براى خـدا در سـجده است وسربر نمى دارد ومى گويد: (قُدُّوسٌ قُدُّوسٌ سُبْحانَكَ سُبْحانَكَسـُبـْحـانَكَ! )پس بردند اورا به نزد هارون ، ديدند از خوف خدا مىلرزد وچشم به آسـمان دوخته ومشغول گشت به نماز از اوپرسيدند: اين چه حالت است كهپيدا كرده اى ؟ مـى گـفـت : عـبـد صـالح را ديـدم كـه چـنـيـن بـود، وپـيـوسـتـه آنكـنـيـز بـه هـمـيـن حـال بـود تـا وفـات كـرد، وابـن شـهـر آشـوب ايـن روايـت رامـفـصـل نـقـل كـرده ، وعـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه آن را در(جلاءالعيون)نوشته .
چهارم ـ در حسن خلق آن حضرت است نسبت به عمرىبدكردار
شـيـخ مـفـيـد وديـگـران روايـت كـرده اند كه در مدينه طيبه مردىبود از اولاد خليفه دوم كه پـيـوسـتـه حضرت امام موسى عليه السلام را اذيت مى كرد،ناسزا به آن جناب مى گفت ، وهر وقت كه آن جناب را مى ديد به اميرالمؤ منين عليهالسلام دشنام مى داد. تا آنكه روزى بـعـضـى از كـسـان آن حـضرت عرض كردند كهبگذاريد ما اين فاجر را بكشيم ، حضرت ايـشـان را نـهـى كرد از اين كار نهى شديدىوزجر كرد ايشان را وپرسيد كه آن مرد كجا اسـت ؟ عـرض كردند در يكى از نواحى مدينهمشغول زراعت است حضرت سوار شد از مدينه به ديدن اوتشريفه برد، وقتى رسيد كه او درمزرعه خود توقف داشت ، حضرت به همان نـحـوكـه سـوار بـر حـمـار خـود بـود داخـلمـزرعـه شـد آن مـرد صـدا زد كـه زراعـت مـا را نـمـال ، از آنـجا نيا، حضرت بههمان نحوكه مى رفت رفت تا به اورسيد ونشست نزد او، وبـا اوبـه گـشـاده رويـىوخـنـده سـخـن گـفـت وسـؤ ال كـرد از اوكه چه مقدار خرج زراعت خود كرده اى ؟ گفت : صد اشرفى ، فرمود: چه مقدار امـيـد دارى از آن بهره ببرى ، گفت : غيب نمى دانم ،حضرت فرمود: من گفتم چه اندازه اميد دارى عـايـدت بشود؟ گفت : اميدوارم كه دويستاشرفى عايد شود، پس حضرت كيسه زرى بيرون آوردند كه در آن سيصد اشرفى بود وبه آنمرحمت كردند وفرمودند اين را بگير وزراعـت نـيـز بـاقـى است و حق تعالى روزى خواهدفرمود تورا در آنچه اميد دارى ، عمرى بـرخـاسـت وسر آن حضرت را بوسيد واز آن جنادرخواست كه از تقصيرات اوبگذرد واورا عـفـو فـرمـايد، حضرت تبسم فرمود وبرگشت وپساز آن عمرى را در مسجد ديدند نشسته چـون نـگـاهـش بـه آن حـضـرت افـتـاد گـفـت : (اَللّهُ اَعـْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ)اصـحـابـش بـه وى گـفـتـنـد كـه قصهتوچيست توپيش از اين غير اين مى گفتى ؟! گفت : شنيديد آنچه گفتم باز بشنويد. پسشروع كرد به آن حضرت دعا كردن ، اصحابش با اومـخـاصـمـه كـردند اونيز، با ايشانمخاصمه كرد پس حضرت فرمود به كسان خود كه كـدام يـك بـهـتـر بود، آنچه شما ارادهكرده بوديد يا آنچه من اراده كردم ، همانا من اصلاح كردم امر اورا به مقدار پولىوكفايت كردم شر اورا به آن .
پنجم ـ درجلوس آن حضرت است در روز نوروز در مجلس تهنيت به امر منصور
ابـن شـهـرآشـوب روايـت كـرده كه روز نوروزى بود كه منصور دوانيقى امام موسى عليه السـلام راامـر كـرد كه آن جناب در مجلس تهنيت بنشيند ومردم به جهت(مبارك باد)اوبـيـايـنـد وهـدايـا وتـحـف خـويـش را نـزد اوبـگـذارنـد وآن جـنـاب قـبـض امـوالفـرمـايـد. حـضـرت فـرمـود: مـن در اخـبـارى كـه از جـدم رسـول خـدا صـلى اللّهعـليـه وآله و سـلم وارد شـده تـفـتـيـش كردم از براى اين عيد چيزى نـيـافـتم واينعيد سنتى بوده از براى فرس واسلام اورا محونموده وپناه مى برم به خدا از آنـكه احياكنم چيزى را كه اسلام محوكرده باشد آن را، منصور گفت كه اين كار به جهت سـيـاسـتلشـكـر و جـنـد مـى كـنـم ، وشـمـا را بـه خـداونـد عـظـيـم سـوگـنـد مـى دهـم كـهقـبـول كـنـى ودر مجلس ‍ بنشينى ، پس حضرت قبول فرمود ودر مجلس تهنيت بنشست وامراءواعـيـان لشـكـر بـه خـدمـتـش شرفياب شدند تواورا تهنيت مى گفتند وهدايا وتحف خودمى گـذرانـيـدنـد ومـنـصـور خـادمـى را مـوكـل كـرده بـود ودر نـزد آن جـنـابايـسـتـاده بـود، امـوال را كـه مـى آوردند ثبت سياه مى كرد، پس چون مردمان آمدندآخر ايشان پيرمردى وارد شـد عـرض كـرد: يـابن رسول اللّه صلى اللّه عليه وآله وسلم ! من مردى فقير مى باشم ومالى نداشتم كه از براى شما تحفه آورم وليكن تحفه آوردم ازبراى شما سه بيتى را كه حدم در مرثيه جدت حسين بن على عليهما السلام گفته وآن سهبيت اين است :

عَجِبْتُ لِمَصْقُولٍ عَلاكَفِرِنْدُهُ

 

 

يَوْمَ الْهِياجِ وَ قَدْ عَلاكَغُبارٌ

 

 

وَ لاَسْهُمٍ نَفَذَتْكَ دُونَحَرائِرَ

 

 

يَدْوعُونَ جَدَّكَ وَ الدُّمُوعُغِزارٌ

 

 

اَلاّ تَقَضْقَضَتِ
 السَّهامُوَعاقَها

 

 

عَْن جِسْمِكَ الاِجْلالُ وَالاِكْبارُ

 

حـضرت فرمود: قبول كردم هديه تورا،بنشين بارك اللّه فيك ، پس سر خود را به جانب خـادم مـنـصـور بـلنـد كـرد وفـرمـود: بـرونـزد امـيـر اورا خـبـر ده كـه ايـن مـقـدار مال جمع شده واين مالها را چه بايدكرد، خادم رفت وبرگشت وگفت : منصور مى گويد كه تـمـام را به شما بخشيدم در هرچهخواهى صرف كن ، پس حضرت به آن مرد پير فرمود كه تمام اين مالهارا بردار وقبض كن ،همانا من تمام را به تو بخشيدم .
ششم ـ درنوشتن آن حضرت است كاغذى به والى در توصيه در حق مؤ منى
عـلامـه مجلسى در(بحار)دراحوال حضرت موسى بن جعفر عليه السلام از كتاب(قـضـاء حـقـوق المـؤ مـنـيـن)نـقـل كـردهكـه اوبـه اسـنـاد خـود از مـردى از اهل رى روايت كرده كته گفت : يكى از كتّاب يحيىبن خالد بر ما والى شد، وبر گردن من بـود از سـلطان بقايا خراج ملك كه اگر از من مىگرفتند فقير وبى چيز مى شدم ، چون آن شـخـص والى شـد مـرا بـيـم گـرفـت از آنـكـهمـرا بـطـلبـد والزام كـنـد بـه دادن مـال ، بـعـضـى بـه مـن گـفـتـنـد كـه ايـنشـخـص والى اهل اين مذهب است وادعاى تشيع مى كند، باز من خائف بودم كه مبادا شيعهنباشد وچون من نزد اوبـروم مـرا حـبـس كـند ومطالبه مال نمايد ومرا آسيبى برساندلاجرم راءيم بر آن قرار گـرفـت كـه پـنـاه بـه حـق تـعـالى بـرم وخـدمـت امـامزمـان خـويـش مـشـرف شـوم وحال خود را براى آن حضرت بگويم تا چاره اى براى من كند،پس من سفر حج كردم وخدمت مـولاى خـود حـضـرت صـابـر، يـعـنـى مـوسـى بـن جـعـفـرعـليـه السـلام ، رسـيـدم واز حال خود شكايت كردم وچاره كار خويش طلبيدم ، آن حضرتكاغذى براى والى نوشت وبه من عطا فرموكه به اوبرسانم وآنچه در آن نامه مرقوم فرمودهبود اين كلمات بود:
(
بـِسـْمِ اللّهِ الرَّحـْمنِ الرَّحيمِ اِعْلَمْاَنَّ للّهِ تَحْتَ عَرْشِهِ ظِلا لايَسْكُنُهُ اِلاّ مَنْ اَسْدى اِلى اَخيهِمَعْرُوفَا اَوْ نَفَّسَ عَنْهُ كُرْبَةً اَوْ اَدْخَلَ عَلى قَلْبِهِ سُرُورا وَهذا اَخُوكَ وَالسَّلامُ؛)
يـعنى بدان به درستى كه از براى خداوند تعالى درزير عرشش سايه رحمتى است كه جاى نمى گيرد در آن مگر كسى كه نيكويى واحسان كند بهبرادر خود يا آسايش ‍ دهد اورا از غمى يا داخل كند بر اوسرورى واين برادر تواستوالسلام .
پس چون از حج برگشتم شبى به منزل والى رفتم واذن خواستم وگفتم خدمتوالى عرض كنيد كه مردى از جانب حضرت صابر عليه السلام پيغامى براى شما آورده ، چوناين خبر بـه آن والى خـداپـرسـت رسـيـد خودش از خوشحالى پابرهنه آمد تا در خانه ودررا باز كـرد ومـرا بـوسـيـد ودر بـر گـرفـت ومـكـرر مـابـيـن چـشـمـان مرا بوسه دادوپيوسته از احـوال امـام عـليـه السـلام مـى پـرسيد وهر زمان كه من خبر سلامتى اورا مى گفتم شاد مى گـشـت وشـكـر خـداى بـه جـا مـى آورد پـس مـرا داخل خانه كرد ودرصدر مجلس خود نشانيد وخـودش مـقـابل من نشست . پس من كاغذ امام عليه السلام رابيرون آوردم وبه اودام ، چون آن مـكـتـوب شـريـف را گـرفـت ايـسـتـاد وبـبوسيدوقرائت كرد وچون بر مضمون آن مطلع شد مـال خـود وجـامـه هـاى خـود را طلبيد و هرچهدرهم ودينار وجامه بود با من بالسويه قسمت كـرد وآنـچـه از امـوال كه ممكن نبودقسمت شود قيمتش را به من عطا كرد وهرچه را كه با من قـسـمـت مى كرد در عقبش مى گفت : اى برادر! آيا مسرورت كردم ؟ مى گفتم : بلى ! به خدا سوگند زياده مسرورم كردى . سپس دفتر مطالبات را طلبيد وآنچه به اسم من در آن بود مـحـوكـرد و نـوشـتـه اى بـهمـن داد مـشتمل بر برائت ذمه من از آن مالى كه سلطان از من مى خـواسـته پس من بااووداع كردم واز خدمتش بيرون آمدم وبا خود گفتم كه اين مرد آنچه به مـن احـاسـانكـرد مـن قدرت مكافات آن ندارم بهتر آن است كه سفر حج گزارم وبراى اودر مـوسـم دعاكنم وهم خدمت مولاى خود شرفياب شوم واحسان اين مرد را نسبت به خودم برايش نـقـلكـنم تا آن جناب نيز دعا كند براى او، پس به جانب حج رفتم وخدمت مولاى خود رسيدموشـروع كـردم بـه نـقل كردن قضيه مرد والى ، من حديث مى كردم وپيوسته صورت مباركامام از خوشحالى وسرور افروخته مى شد، عرض كردم : اى مولاى من ! مگر كارهاى اين مردشـمـا را مـسـرور كـرد؟ فـرمـود: بـلى ! بـه خـدا سـوگـند همانا كارهاى اومرا مسروركرد. امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـلام را مـسـرور كـرد واللّه جـدم رسـول خـداصـلى اللّه عـليـه وآله وسـلم را مـسـرور كـرد، هـمـانـا حـق تـعـالى را مـسـروركرد.
هفتم ـ در سبب شدن آن حضرت است براى توبه بشر حافى
عـلامه حلى در(منهاج الكرامة)نقل كرده كه بر دست حضرت موسى بن جعفرعليه السـلام بـشـر حـافـى توبه كرد، وسببش آن شد كه روزى آن حضرت گذشت از در خانهاودر بغداد، شنيد صداى سازها وآواز غناها ونى ورقص كه از آن خانه بيرون مى آيد، پسبـيـرون آمـد از آن خـانـه كـنيزكى ودر دستش خاكروبه بود، آن خاكروبه را ريخت بر درخـانـه ، حـضرت به او، فرمود: اى كنيزك ! صاحب اين خانه آزاد است يا بنده است ؟ گفت : آزاد اسـت ! فـرمـود: راسـت گـفـتـى اگـر بـنـده بود از مولاى خود مى ترسيد! كنيزك چون برگشت آقاى اوبشر بر سر سفره شراب بود پرسيد: چه باعث شد تورا كه ديرآمدى ؟ كنيزك حكايت را براى بشر نقل كرد، بشر با پاى برهنه بيرون دويد وخدمت آنحضرت رسيد وعذر خواست وگريه كرد واظهار شرمندگى نمود واز كار خود توبه كرد بر دستشريف آن حضرت .
مـؤ لف گـويد: كه بشر را سه خواهر بوده كه بر طريقهاوسلوك مى كردند وصوفيه را اعـتـقـاد تـمـامـى اسـت بـه اوواورا(حـافـى عـ(مى گفتند بهواسطه آنكه هميشه پابرهنه بود وسبب پابرهگيش ظاهرا آن بوده كه پابرهنه خدمت حضرتامام موسى عليه السـلام دويـده وبـه سـعـادت عـظـمـى رسـيـده ، وبـعـضـى نـقـل كردهاند كه سرّ پابرهنگى اورا از خودش پرسيدند در جواب گفت : (وَاللّهُ جَعَلَ لَكُمْالاَرْضَ بِساطا) ادب نباشد كه بر بساط شاهان با كفسروند. وفات كرد سنه دويست وبيست وشش .
هشتم ـ در اهتمام آنحضرت است به اعانت مرد پير
روايـت شـده از زكرياى اعور كه گفت : ديدمحضرت ابوالحسن موسى عليه السلام را كه ايـسـتـاده بـود بـه نـماز ونماز مى خواندودر پهلوى آن حضرت پيرمردى سالخورده بود قصد كرد از جاى برخيزد، عصايى داشت مىخواست عصاى خود را به دست آورد حضرت با آنكه در نماز ايستاده بود خم شد عصاى پير رابرداشته به دستش ‍ داد سپس برگشت به موضع نماز خود.
مـؤ لف گـويـد: كـه از ايـنروايـت مـعـلوم مـى شـود كـثـرت اهـتمام در امر پير مرد واعانت او واجـلالوتـوقـيـر او. هـمـانا روايت شده كه هر كه توقير كند پيرمردى را به جهت سپيدىمـويـش ، حـق تـعـالى اورا ايـمـن كـنـد از تـرس بـزرگ روز قيامت . وآنكه تـجـليـل خـدا اسـت تـجـليـل كـسـى كـه در اسـلام مـوى خـود را سـپـيـد كـرده . واز حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليه وآله وسلم مروى است كه فرمود گرامى داريدپيران را همانا از تـجـليـل خـدا اسـت گـرامـى داشتن پيرمردان ، ونيزروايت شده كه فرمود: بـركـت بـا پـيـران شـمـا اسـت ، وپـيـرمـرد در مـيـان اهـلخـود مـانـند پيغمبر است در ميان امت خود.
نهم ـ در ورودآن حضرت است بر هارون وتوقير هارون آن حضرت را
شيخ صدوق در(عيون)روايت كردهاز سفيان بن نزار كه گفت : روزى بالاى سر مـاءمون ايستاده بودم گفت : مى دانيد كهتعليم كرد به من تشيع را؟ همه گفتند: نه ! به خـدا نـمـى دانـيـم ، گـفـت : رشـيـدمـرا آمـوخـت . گـفـتـنـد: ايـن چـگـونـه بـود وحال آنكه رشيد اهل بيت را مى كشت ؟گفت : براى ملك مى كشت ؛ زيرا كه ملك عقيم است (عقيم كسى را گويند كه اورا فرزندنشود، يعنى در ملك وسلطنت نسب فايده نمى كند؛ زيرا كه شـخـص در طـلب آن ، پـدروبرادر وعمووفرزند خود را مى كشد) آنگاه ماءمون گفتم من با پـدرم رشـيـد سالى به حجرفتيم وقتى كه به مدينه رسيد به دربان خود گفت : بايد كـسـى بـر مـن داخـل نـشود ازاهل مكه يا مدينه از پسران مهاجر وانصار وبنى هاشم وساير قـريـش مـگـر آنـكـه نـسـبخـود بـاز گـويـد، پـس ‍ كـسـى كـه داخل مى شد مى گفت من فلان بن فلانم تا به جدبالاى خود هاشم يا قريش يا مهاجر ويا انـصـار بـر مـى شـمرد، پس اورا اعطايى مى دادوپنج هزار زر سرخ وكمتر تا دويست زر سرخ به قدر شرف ومهاجرت پدرانش . پس من روزى ايستاده بودم كه فضل بن ربيع درآمد وگفت : يا اميرالمؤ منين ! بر در، كسى ايـسـتـاده است واظهار مى دارد كه اوموسى بن جعفر بن محمّد بن على بنالحسين بن على بن ابـى طـالب اسـت ، پـدرم روبـه مـا كـرد ومن وامين ومؤ تمن وسايرسرهنگان بالاى سرش ايـسـتـاده بـوديـم وگفت : خود را محافظت كنيد، يعنى حركت نالايقنكنيد. پس گفتن اذن دهيد اورا فـرمـود نـيـايـد مـگـر بـر بـسـاط مـن ،ومـا در ايـنحـال بـوديم كه داخل شد پيرمردى كه از كثرت بيدارى شب وعبادت زرد رنگ ، گران جسموآماسيده روى بود وعبادت اورا گداخته بود، همچومشك كهنه شده و سجود، روى وبينى اوراخـراش وزخـم كرده بود وچون رشيد را بديد خود را از حمارى كه بر آن سوار بود فرودافكند، رشيد بانگ زد. لاواللّه ! فرمود: ميا مگر بر بساط من پس دربانان اورا پيادهشدن مانع گشتند، ما همه به نظر اجلال واعظام در اونظر مى كرديم واوهمچنان بر حمارسواره بـيـامـد تا نزد بساط وسرهنگان همه گرد اودرآمده بودند پس فرود آمد، ورشيدبرخاست وتـا آخـر بـسـاط، اورا اسـتـقـبال نمود ورويش ودوچشمش ببوسيد ودستش بگرفتواورا به صدر مجلس درآورد و پهلوى خود، اورا تا نشانيد وبا اوسخن مى كرد وروى بهاوداشت از اواحـوال مـى پـرسـيـد، پـس گـفـت : يـا ابـاالحـسـن ! عـيـال تـوچـنـدمـى شـود؟ فـرمـود: از پانصد در مى گذرند، گفت : همه فرزندان تواند؟ فـرمود: نه ،اكثرشان موالى وخادمانند اما فرزندان من سى وچند است ، اين قدر پسر واين قـدردخـتـر، گـفـت : چرا دختران را با بنى اعمام واكفاء ايشان تزويج نمى كنى ؟ فرمود: دسـتـرسـى آن قـدر نـيـسـت ، گـفـت : مـلك ومـزرعـه تـوچـون اسـت ؟ فـرمـود: گـاهحـاصل مى دهد وگاه نمى دهد، گفت : هيچ قرض دارى ؟ فرمود: آرى ، گفت : چندى مى شود؟فـرمـود: ده هـزار ديـنـار تـخـمـيـنـا مـى شـود. گـفـت : يـابـن عـم ! مـن مـىدهـم تورا آن قدر مال كه پسران را كدخدا [داماد] كنى ودختران را عروس كنى ومزرعه راتعمير كنى ، حضرت دعا كرد اورا وترغيب فرمود اورا بر اين كار.
آنـگـاه فـرمـود: اى امـيـر! خـداى ـ عـز وجـل ـ واجب كرده است بر واليان عهد خود، يعنى ملوك وسلاطينكه فقيران امت را از خاك بردارند واز جانب ارباب ويان وامهاى ايشان را بگذارندوصـاحـب عـيـالان را دسـتـگـيرى كنند وبرهنه را بپوشانند، و به اعانى يعنى اسيرانمحنت وتـنـگـدسـتـى ، مـحـبـت ونـيـكـى كـنـند وتواولى از آنان كه اين كار كنند،گفت : مى كنم يا اباالحسن ، بعد از آن برخاست ورشيد با اوبرخاست و دوچشمش ورويشببوسيد، پس روى به من وامين ومؤ تمن كرد وگفت : يا عبداللّه ويا محمّد ويا ابراهيم ! برويد همراه عموى خود وسـيـد خـود وركـاب اورا بگيريد و اورا سوار كنيد وجامههايش را درست كنيد وتا منيز اورا مـشـايـعـت نماييد. پس ما چنان كرديم كه پدر گفتهبود، ودر راه كه در مشايعت اوبوديم ، حضرت ابوالحسن عليه السلام پنهان روى به منكرد ومرا به خلافت بشارت داد وگفت : چـون مالك اين امر شو<

مطالب مرتبط
تنظیمات
این پرونده را به اشتراک بگذارید :
Facebook Twitter Google LinkedIn

یادداشت کاربران
درج یک یادداشت :
نام کاربری :
پست الکترونیکی :
وب :
یادداشت :
کد امنیتی :
8 + 2 = ?