زندگانی حضرت امام علی ابن الحسین زین العابدین علیه السلام

 زندگانی حضرت  امام علی ابن الحسین  زین العابدین علیه السلام

 

چهارمین امام معصوم، علی بن الحسین (ع) است . او در پنجم شعبان سال سی و هشت هجری در مدینه چشم به جهان گشود.[1] پدرش، امام حسین (ع) و مادرش شهربانو، دختر یزدگرد، پادشاه ایران است.[2]

امام سجاد (ع) نمونه بارز انسان کامل بود. در اخلاق نیک و دستگیری از مستمندان و صبر و بردباری کسی به مرتبه اش نمی رسید.

نقل است که یکی از بستگاه امام سجاد (ع) در حضور جمعی به آن حضرت ناسزا گفت و رفت. امام همراه با چند نفر به سوی خانه او حرکت کرد و فرمود: « با من بیایید تا پاسخ مرا بشنوید.» حضرت، در راه آیه ذیل را که بردباری و بخشایش مومنان را وصف می کند، قرائت فرمود:

« وَ الکاظِمینَ الغَیظَ وَ العافینَ عَنِ الناسِ وَ اللهُ یُحِبُّ المُحسِنینَ»[3]

و آنان که خشم خود را فرو می برند و از مردم در می گذرند و خداوند نیکوکاران را دوست می دارد.

چون به خانه مرد رسیدند، امام او را فراخواند. مرد به گمان این که امام برای تلافی آمده، خود را آماده ستیز ساخت و بیرون آمد. امام فرمود: «برادرم! تو اندکی پیش نزد من آمدی» و سخنان گفتی. اگر آنچه گفتی، درست است، از خدا می خواهم مرا بیامرزد و اگر درست نیست، از خدای می خواهم تو را بیامرزد.

گذشت و بخشایش امام (ع)، مرد را شرمنده کرد. جلو آمد و پیشانی امام را بوسید و گفت: « آنچه گفتم درست نیست. اعتراف می کنم که خود به آنچه گفتم، سزاوارترم.[4]»

 

امام سجاد (ع) و پیام عاشورا

امام سجاد (ع) پس از شهادت پدر، در روز دهم محرم سال شصت و یکم هجری، به امامت رسید. آن حضرت با زمامدارانی چون یزید بن معاویه، معاویه بن یزید، مروان بن حکم، عبدالملک بن مروان، و ولید بن عبدالملک معاصر بود.

دوران امامت آن حضرت و شرایط سیاسی حاکم بر جامعه اسلامی آن روز، از دشوارترین و حساس ترین دوران زندگی امامان (ع) بوده است. امام سجاد (ع) در واقعه جانگداز کربلا همراه پدر بزرگوار خود بود و لطف خدا او را از گزند دشمن حفظ کرد، ولی پس از شهادت پدر به اسارت در آمد و همراه دیگر اسیران به کوفه و آن گاه به شام رفت. بی گمان، به اسارت رفتن اهل بین امام حسین (ع) در به ثمر رسیدن قیام مقدس آن حضرت نقشی به سزا داشت. امام سجاد (ع) در مدت اسارت، با کمال بردباری و شهامت با ایراد سخنرانی ها و خطابه ها، فاجعه کربلا را برای مردم بازگو و حق و حقیقت را آشکار می کرد، از حقانیت خاندان رسالت و مقام والای آنان سخن می گفت و مظلومیت پدر بزرگوار خود و ستم ها و بی رحمی های بنی امیه را آشکار می ساخت.

با رسیدن کاروان اسیران به کوفه، امام سجاد (ع) خطابه ای آتشین و پرشور خواند و انقلابی در کوفه به راه انداخت. سخنان امام چون توفان، مردم کوفه را برآشفت، فریاد گریه از گوشه و کنار برخاست و مردم یکدیگر را ملامت می کردند.[5] در شام در حالی که امام را با چند تن از اهل بیت به یک ریسمان بسته بودند، به کاخ یزید بردند. امام با شهامت و دلیری خطاب به یزید فرود: « ای یزید! درباره پیامبر چه می اندیشی اگر او را چنین در بند ببیند؟!»[6] این جمله کوتاه چنان حاضران را منقلب کرد که همه گریستند. در اثر این سخنرانی ها و خطابه ها، طولی نکشید که پرچم های انقلاب و مخالفت با رژیم اموی در عراق و حجاز به اهتزاز در آمد و هزاران تن به خونخواهی سرور شهیدان قیام کردند.

دعا و نیایش

در شرایط سخت و خفقان ناشی از حکومت امویان که امام از آزادی بیان و سخن محروم بود، از طریق دعا و مناجات، دستور العمل های اعتقادی و اخلاقی و برنامه زندگی اجتماعی را بیان و در میان مسلمانان منتشر می کرد.

12- محمد اصغر         13- فاطمه   14- عُلَیَّه  15- ام کلثوم

 

روش امام سجاد (ع) در مدت امامت خود

 

روش امام سجاد (ع) در مدت امامت خود بدو بخش جداگانه تقسم می شود که جمعاً به روش عمومی امامان منطبق می گردد، زیرا آن حضرت در واقعه جان گداز کربلا همراه پدر بزرگوار خود بود و در نهضت حسینی شرکت داشت و پس از شهادت پدر که به اسارت در آمد و از کربلا به کوفه و از کوفه به شام برده شد در طول مدت اسیری هرگز تقیه نداشت و بی محابا حق و حقیقت را اظهار می کرد و در مواقع مقتضی به وسیله سخنرانی ها و بیاناتی که ایراد می نمود حقانیت خاندان رسالت و مفاخر آنان را گوشزد خاص و عام می فرمود؛ و ظلمومیت پدر بزرگوار خود و فجایع ستم کارانه و بی رحمانه بنی امیه را آفتابی کرده و طوفانی از احساسات و عواطف مردم بر پا می ساخت.

ولی پس از آنکه از اسیری رهایی یافته به مدینه برگشت و محیط جانبازی به محیط آرامش تبدیل یافت؛ گوشه خانه را گرفته در بروی بیگانگان بست وبه عبادت حق مشغول گشت و بی سرو صدا به تربیت افرادی که پیروان حق و حقیقت بودند پرداخت.

آن حضرت در ظرف سی وپنج سال مدت امامت خود بطور مستقیم و غیر مستقیم گروه بی شماری را پرورش داده معارف اسلامی را در قلوبشان جای داد.

تنها دعاهایی که آن حضرت در محراب عبادت با لهجه آسمانی خود انشاء کرده و به وسیله آنها با خدای کارساز به مقام راز و نیاز آمده است مشتمل بر یک دوره کامل از معارف عالیه اسلامی می باشد. و این دعاها جمع آوری و به نام «صحیفه سجادیه» معروف شده است.

 

 

نقش نگین مبارک آن حضرت

« لَکُلِ هَمِّ حَسُبیَ الله»

صلوات بر حضرت امام سجاد (ع)

بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ

اللّهُمَ صَلِّ عَلی عَلِیِّ بنِ الحُسَینِ سَیّدِ العابِدینَ الَّإی استَخلَصتَهُ لِنَفسِکَ وَ جَعَلتَ مِنهُ اَئِمَّهَ الهُدَی الَّذینَ یَهدُونَ بِالحَقِّ وَ بِهِ یَعدِلُونَ اختَرتَهُ لِنَفسِکَ وَ طَهَّرتَهُ مِنَ الرِّجسِ وَ اصطَفَیتَهُ وَ جَعَلتَهُ هادَیاً مَهدِیّاً اللّهُمَ فَصَلِّ عَلَیهِ اَفضَلَ ما صَلَّیتَ  عَلی اَحَدٍ مَن ذُرِّیَّهِ اَنبِیائِکَ حَتّی تَبلُغَ بِهِ ما تِقَرُّبِهِ عَیُنُهُ فِی الدُّنیا وَ الاخِرَهِ اِنَّکَ عَزیزٌ حَکیمٌ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گوشه های از فضایل، مكارم اخلاق و معجزات حضرت  امام علی ابن الحسین  زین العابدین علیه السلام

 

ابن بابویه از حضرت امام محمد باقر (ع) روایت کرده که : پدرم علی بن الحسین (ع) هرگز نعمتی از نعمتهای خدا را یاد نکرد مگر آنکه برای شکر آن نعمت سجده کرد و هر گاه از نماز واجب فارغ می شد، سجده می کرد و هر گاه توفیق می یافت که میان دو نفر صلح برقرار کند برای شکر آن سجده می کرد و اثر سجده در پیشانی مبارک آن حضرت نمایان بود و به این سبب آن حضرت را امام سجاد (ع) می گفتند.

سعید بن المسیب از ابن عباس روایت کرده است که حضرت رسول اکرم (ص) فرمود: روز قیامت منادی ندا کند، زین العابدین (ع) کجاست، پس می بینم که فرزندم علی بن الحسین (ع) را در آن هنگام با تمام وقار و سکون صفوف اهل محشر را بشکافد و بیاید.

در کشف الغمه است که سبب ملقب شدن آن حضرت به زین العابدین بدین دلیل است : که شبی آن حضرت در محراب عبادت به تهجد و راز و نیاز ایستاده بود، سپس شیطان به صورت مار عظیمی ظاهر شد که آن حضرت را از عبادت خود باز دارد.

حضرت به او توجهی نکرد تا شیطان امد و انگشتان پای حضرت را در دهان گرفت و گزید، به نحوی که آن حضرت را مجروح نماید ولی حضرت توجهی نکرد. وقتی حضرت از نماز فارغ شد، او را از خود دور کرد و فرمود: « دور شو ای ملعون» و باز متوجه عبادت خود شد، پس صدای هاتفی را که شنید، سه مرتبه او را ندا کرد؛ « انت زین العابدین» ( تویی زینت عبادت کنندگان) سپس لقب زین العابدین در میان مردم ظاهر شد و مشهور گشت.

در کشف الغمه است که حضرت امام محمد باقر (ع) فرمودند: مرا پدرم به این فرمایشات نصحیت کرد. که ای فرزندم با پنج طبقه از مردم مصاحبت نکن و با ایشان سخن نگو و رفاقت نکن.»

عرض کردم: فدایت شوم، این جماعت چه کسانی هستند؟

فرمد: با فاسق یار مشو زیراذ: او تو را به یک خوراک یا یک لقمه کمتر از آن می فروشد.

عرض کردم: کمتر از آن چیست؟

فرمود: به طمع لقمه تو را می فروشد، ولی به آن نمی رسد.

با بخیل مصاحبت نکن زیرا تو را از مالش محروم می نماید در وقتی که نهایت احتیاج به آن داری.

با کذاب مصاحبت نکن، زیرا او به منزله سراب است و دور می کند از تو نزدیک را، و نزدیک می کند به تو دور را.

با احمق مصاحبت مکن، زیرا او می خواهد تو را نفع رساند، اما از نادانی خود تو را ضرر می رساند.

با قاطع رحم مصاحبت نکن، زیرا من یافتم او را ملعون، در سه موضع از کتاب خدای تعالی.

در مدینه المعاجز از ابوجعفر طبری مروری است که : علی بن یزید گفت: در خدمت حضرت علی بن الحسین (ع) بودم وقتی که از شام به مدینه طیبه می رفت با جماعتی از زنان از احترام و فروگذاری نمی کردم و همیشه به ملاحظه احترام ایشان دورتر فرود می آمدم، وقتی به مدینه وارد شدند حضرت پاره حلی و زیور خود را برای من فرستادند، من قبول نکردم و گفت: اگر حسن سلوکی در این مقام از من ظاهر گشت، محض خشنودی خدای تعالی بود.

آن حضرت سنگی سیاه و سختی برگرفت، و با انگشتر مبارک بر آن نقش نهاد و فرمود: این را بگیر و هر حاجتی که داری، از آن بخواه. می گوید قسم به آنکه محمد (ص) را مبعوث به حق فرمود، که من در سرای تاریک از آن سنگ طلب روشنی کردم، بر قفلها روشنایی می داد گذاشتم باز می شدند، و من آن را به دست می گرفتم، حضور سلاطین می رفتم و از ایشان بدی نمی دیدم.

حضرت امام محمد باقر (ع) فرمودند: پدرم به سفر حج بیرون شدند و رفتند تا به یک وادی ما بین مکه و مدینه رسیدند. ناگهان مردی راهزن به آن حضرت برخورد کرد و به حضرت گفت: « فروی آی.»

حضرت فرمودند: به چه علت؟

گفت: تو را بکشم و اموالت را برگیرم.

حضرت فرمودند: هرچه دارم با تو قسمت می کنم و بر تو حلال می نمایم.

گفت: نه.

فرمودند: برای من قدری که مرا به مقصد برساند بگذار.

قبول نکرد. پس حضرت فرمودند : « فَاَینَ رَبک قال نائمِ» ( پروردگارت کجاست؟)

گفت: خواب است.

در این زمان دو شیر حاضر شدند و یکی سرش را و دیگری پایش را گرفتند و کشیدند. پس حضرت فرمود: گمان کردی که پروردگارت از نظر تو در خواب است. جزای تو این است، پس عقوبت خود را بچش.

حضرت شهربانو (ع) مادر گرامی آن حضرت

مادر امام سجاد (ع) به نام شهربانو، یکی از دختران یزدگرد سوم، آخرین پادشاه ساسانی بود. در مورد نام او، نامهایی مانند: سلامه و غزاله نیز گفته شده است.

او پس از فتح ایران به دست سپاه اسلام، به صورت اسیر وارد مدینه شد و در مدینه به انتخاب خود، به امام حسین (ع) ازدواج کرد.

قبل از آنکه مدائل به دست سپاه اسلام فتح گردد، شهربانو بی در عالم خواب دید که پیامبر (ص) همراه امام حسین (ع) به ایوان کاخ مدائن وارد شدند، و خطاب به او فرمودند: « ای دختر پادشاه عجم! من تو را نامزد حسین (ع) نمودم.»

او شب بعد، حضرت زهرا (ع) را در عالم خواب دید که به او فرمود: « تو نامزد پس من و عروس من هستی، به زودی مسلمانان بر شما پیروز می شوند و تو اسیر آنان می گردی، نگران نباش که به زودی به وصال شوهرت، پسرم حسین (ع) خواهی رسید.»[7]

امام محمد باقر (ع) فرمودند: هنگامی که شهربانو به عنوان اسیر وارد مدینه شد دختران مدینه برای تماشای او سر می کشیدند، و مسجد از پرتوش درخشان گشت ( کنایه از اینکه حاضران در مسجد با دیدن جمال او، شاد و شگفت زده شدند.) عمر به او نگریست، او رخسار خود را پوشید و به زبان فارسی گفت: « اف بیروج بادا هرمز.» ( وای! روزگار هرمز سیاه شد) عمر ( که زبان فارسی را نمی دانست) گفت: آیا این دختر به من ناسزا می گوید؟ سپس متوجه او شد تا او را بفروشد. امیر المومنین علی (ع) به عمر فرمود: « تو این حق را نداری، اختیار انتخاب را به خودش واگذار کن، هر مردی را که او به شوهری برگزید، مهریه اش را از سهم بیت المال همان مرد، حساب کن.»

عمر رای امیر المومنین علی (ع) را پذیرفت و به شهربانو اختیار داد.

شهربانو جلو آمد و حسین (ع) را انتخاب نمود. ( و به این ترتیب حسین را به عنوان همسر برگزید.) امیر المومنین علی (ع) به او فرمود: « نامت چیست؟»

او پاسخ داد : « جهانشاه».

حضرت علی (ع) فرمود: بلکه نام تو شهربانویه است، سپس به حسین فرمود:

« یا اَبا عَبدِالله لَیَلِدَنَّ لَکَ مِنها خَیرُ اَهلِ الاَرضِ»

«ای حسین! حتماً از این دختر، بهترین شخص روی زمین، برای تو متولد می شود.»[8]

هنگامی که شهربانون را به صورت اسیر به مدینه آوردند، حضرت امیر المومنین علی (ع) ازا و پرسید: « از پدرت در حادثه فیل سواران و شکست سپاه ایران چه سخنی را به خاطر داری ؟!»

شهربانو در پاسخ فرمود: به خاطر دارم که پدرم در ان هنگام می گفت: « هرگاه اراده خداوند بر چیزی غالب شد، همه آرزوها در برابر آن خوار گشته و ناکام گردد، و هرگاه مدت عمر و شوکت انسان به پایان رسید، مرگ خواهد آمد و چاره ای جز تسلیم شدن در برابر آن نیست.»

حضرت امیر المومنین علی (ع) فرمودند: « به راستی پدرت چقدر نیکو سخن گفته است، همه امور در برابر مقدرات الهی خوار و تسلیم گردند، تا آنجا که وقتی اجل فرا ر سید، بر تدبیر و خواهشهای انسان، چیره و پیروز گردد.»[9] حضرت شهربانون پس از ولادت امام سجاد (ع) از دنیا رفت.

طبق مشهور محل دفن ایشان مدینه منوره می باشد.

 

از مکارم حضرت
و در آن چند خبر است : اول ـ در كظمغيظ آن حضرت است :
شيخ مفيد و غيره روايت كرده اند كه مردى از اهل بيت حضرت امامزين العابدين عليه السلام نـزد آن حـضـرت آمـد و به آن جناب ناسزا و دشنام گفت حضرتدر جواب او چيزى نفرمود، پـس چـون آن مـرد بـرفـت بـا اهـل مجلس خود، فرمود كهشنيديد آنچه را ك اين شخص گفت الحال دوست دارم كه با من بياييد برويم نزد او تابشنويد جواب مرا از دشنام او، گفتند مـى آيـيـم و مـا دوسـت مـى داشـتـيـم كـهجـواب او را مـى دادى ، پـس حـضرت نَعْلَيْن خود را برگرفت و حركت فرمود و مىخواند:
(
وَ الْكاظِمينَ الْغِيْظَ وَ الْعافِينَ عَنِالنّاسِ وَ اللّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنينَ)
رواى گـفـت : از خـوانـدن آن حضرتاين آيه شريفه را دانستم كه بد به او نخواهد گفت ، پـس آمـد تـا منزل آن مرد و صدازد او را و فرمود به او بگوييد كه على بن الحسين است . چـون آن شـخـص شـنـيـد كه آنحضرت آمده است بيرون آمد مهيا براى شرّ، و شك نداشت كه آمـدن آن حضرت براى آن استكه مكافات كند بعض ‍ جسارتهاى او را. حضرت چون ديد او را فـرمود: اى برادر! تو آمدىنزد من و به من چنين و چنين گفتى ، پس هرگاه آنچه گفتى از بـدى در مـن اسـت از خـدامـى خـواهـم كـه بـيـامرزد مرا، و اگر آنچه گفتى در من نيست حق تعالى بيامرزد تورا.
راوى گفت : آن مرد كه چنين شنيد ميان ديدگان آن حضرت را بوسيد و گفت : آنچهمن گفتم در تـو نـيـسـت و مـن بـه ايـن بديها سزاوارترم ، راوى حديث گفت كه آن مردحسن بن حسن ـ رحمه اللّه ـ بوده .
دوم ـ صـاحـب(كـشف الغمّه)نقل كرده كهروزى آن حضرت از مسجد بيرون آمده بود مردى ملاقات كرد او را و دشنام و ناسزا گفت بهآن جناب ، غلامان آن حضرت خواستند به او صـدمـتـى بـرسـانـنـد، فـرمـود: او را بـهحـال خود گذاريد! پس ‍ رو كرد به آن مرد و فرمود:
(
مـا سـُتـِرَ عـَنْكَمِنْ اَمْرنا اَكْثَرُ)؛ آنچه از كارهاى ما از تو پوشيده است بيشتر اسـت ازآنـكـه تو بدانى و بگويى . پس از آن فرمود: آيا تو را حاجتى مى باشد كه در انـجـامآن تـو را اعـانـت كنيم ؟ آن مرد شرمسار شد، پس آن حضرت كسائى سياه مربع بر دوشداشـتـند نزد او افكندند و امر فرمودند كه هزار درهم به او بدهند، پس بعد از آن هروقـت آن مـرد آن حـضـرت را مـى ديـد و مـى گـفـت : گـواهـى مـى دهـم كـه تـو ازاولاد رسول خدايى صلى اللّه عليه و آله و سلم .
سوم ـ و نيز روايت كرده كه وقتىجماعتى ميهمان آن حضرت بودند يك تن از خدام بشتافت و كبابى از تنور بيرون آورده باسيخ به حضور مبارك آورد، سيخ كباب از دست او افتاد بـر سـر كـودكـى از آن حـضـرتكـه در زيـر نـردبـان بود او را هلاك كرد. آن غلام سخت مـضطرب و متحير ماند، حضرتبا و فرمود: اَنْتَ حرُّ؛ تو آزادى در راه خدا! تو اين كار را بـه عـمـد نـكـردى ،پـس امـر فرمود كه آن كودك را تجهيز كرده و دفن نمودند.
چـهـارم ـ در كـتـب معتبره نقل شده كه آن حضرت وقتى مملوك خود را دو مرتبهخواند او جواب نـداد و چـون در مـرتـبه سوم جواب داد حضرت به او فرمود: اى پسرك من ! آيا صداى مرا نشيندى ؟ عرض كرد: شنيدم ، فرمود: پس چه شد تو را كه جواب مرا ندادى؟ عرض كرد: چون از تو ايمن بودم ! فرمود:(اَلْحَمْدُللّه الّذى جَعَلَمَْملُوكى يَاءمَنُنى)؛ حمد خداى را كه مملوك مرا از من ايمن گردانيد.
پـنـجـم ـ نـيز روايت شده كه در هر ماهى آن حضرت كنيزان خود را مى خواند ومى فرمود من پـيـر شـده ام و قدرت برآوردن حاجت زنان را ندارم هر يك از شما خواستهباشد او را به شـوى دهـم و اگـر خـواهـد بـه فـروش آوردم و اگـر خـواهد آزادشفرمايم ، چون يكى از ايـشـان عـرض مـى كـرد، نخواهم ، حضرت سه دفعه مى گفت خداونداگواه باش ، و اگر يـكـى خاموش مى ماند به زنان خويش مى فرمود از وى بپرسيد تا چهخواهد، پس به هر مراد او بود رفتار مى فرمود.
شـشـم ـ شـيـخ صـدوق از حـضـرتصـادق عـليـه السـلام روايـت كرده كه حضرت امام زين العـابـديـن عليه السلام سفرنمى كرد مگر با جماعتى كه نشناسند او را و شرط مى كرد بـر ايـشـان كـه خـدمت رفقارا در آنچه محتاجند به آن با آن حضرت باشد. چنان افتاد كه وقـتـى با قومى سفر كردپس شناخت مردى آن حضرت را، به آن جماعت گفت : آيا مى دانيد كـيست اين مرد كه همسفرشما است ؟ گفتند: نه ، گفت : اين بزرگوار على بن الحسين عليه السـلام اسـت ! رفـقـاكـه ايـن شـنـيدند به يك دفعه از جاى خود برخاستند و دست و پاى مباركش ببوسيدند وعرض كردند: يابن رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم اراده مى فـرمـودى كـه مـارا به آتش دوزخ بسوزانى هرگاه ندانسته از دست يا زبان ما جسارتى مى رفت آيا اَبَدُالدَّهْر ما هلاك نمى گشتيم ! چه چيز شما را بر اين كار بداشت ؟ فرمود: من وقـتـىسـفـر كـردم بـا جـمـاعـتـى كـه مـرا مـى شـنـاخـتـنـد ايـشـان بـراى خـشـنـودىرسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم زيـاده از آنـچـه مـن مستحق بودم با منعطوفت و مـهربانى كردند از اين روى ترسيدم كه شما نيز با من همان رفتار نماييد، پسپوشيده داشتن امر خود را دوست تر داشتم .
هـفـتـم ـ و نـيـز از آن حـضـرتروايـت كـرده كـه در مـديـنـه مـردى بـطـّال بـود كـه بـه هزل و مزاح خود مردممدينه را به خنده مى آورد، وقتى گفت : اين مرد يعنى على بن الحسين عليه السلام مرادرمانده و عاجز گردانيده و هيچ نتوانستم وى را به خـنـده افـكـنـم . تـا آنـكـهوقـتـى آن حضرت مى گذشت و دو تن از غلامانش در پشت سرش ‍ بـودنـد پـس آن مـردبـطـّال آمـد و رداى آن حـضـرت را از در هزل و مزاح از دوش ‍ مباركش كشيد و برفت ،آن حضرت به هيچ وجه به او التفات ننمود، از پـى آن مـرد رفـتند و رداى مبارك را بازگرفتند و آوردند و بر دوش مباركش افكندند. حـضـرت فـرمـود: كـى بـود ايـن مـرد؟عـرض كـردنـد: مـردى بطّال است كه اهل مدينه را از كار و كردار خود مىخنداند.
فرمود به او بگوييد اِنَّ للّه يَومَا يَخْسِرَ فيهِ الْمُبْطِلُونَ؛يعنى خداى را روزيست كه در آن روز آنانكه عمر خود را به بطالت گذرانيده اند زيان مىبرند.
هشتم ـ شيخ صدوق در كتاب(خصال)از حضرت امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده كهفرمود: پدرم حضرت على بن الحسين عليه السلام در هر شبانه روزى هزار ركعت نماز مىگزارد چنانكه اميرالمؤ منين عليه السلام نيز چنين بود، و از براى پدرم پانصد درختخرما بود در نزد هر درختى دو ركعت نماز مى گذارد، و هنگامى كه به نماز مى ايستادرنـگ مـبـاركـش مـتـغـيـر مـى گـشـت و حـالش نـزد خـداونـد جـليـل مـانـنـدبـنـدگان ذليل بود و اعضاى شريفش از خوف خدا مى لرزيد و نمازش نماز مودع بود يعنىمانند آنكه مى داند اين نماز آخر او است و بعد از آن ديگر نماز ممكن نخواهد بود اورا.
و روزى در نماز ايستاده بود كه ردا از يك طرف دوش مباركش ساقط شد حضرت اعتنانكرد و آن را درسـت نـفـرمـوده تـا نـمـازش تـمـام شـد بعضى از اصحاب آن حضرت ازسبب بى التـفاتى به ردا پرسيد، فرمود: واى بر تو باد! آيا مى دانى نزد كى ايستادهبودم و بـا كـه تـكـلم مـى كـردم ؟ هـمـانـا قـبـول نـمـى شـود از نـمـاز بـنـدهمـگـر آنـچـه كـه دل او بـا او هـمـراه باشد و به جاى ديگر نپردازد، آن مرد عرضكرد: پس ما هلاك شديم ، يـعنى از جهت اين نمازهاى بى حضور قلب كه به جا مى آوريم ،فرمود: نه چنين است ، حق تعالى تدارك خواهد فرمود نقصان آن را به نمازهاى نافله .
آن حضرت را حالت چنان بود كه در شبهاى تار انبانى بر دوش مى كشيد كه در آنكيسه هـاى دنـانـيـر و دراهـم بـود و به خانه هاى فقرا مى برد و بسا بود كه طعام ياهيزم بر دوش بـر مـى داشـت و بـه خـانـه هاى محتاجين مى برد و آنها نمى دانستند كهپرستارشان كـيـست ؛ تا زمانى كه آن حضرت از دنيا رحلت فرمود و آن عطايا و احسانهااز ايشان مفقود شـد، دانستند كه آن شخص حضرت امام زين العابدين عليه السلام بوده وهنگامى كه جسد نـازنـيـنـش را از بـراى غـسـل بـرهـنـه كـردنـد و بـر مـغـسـلنـهـادنـد بر پشت مباركش از آن انبانهاى طعام كه بر دوش كشيده بود براى فقرا وارامل و ايتام ، اثرها ديدند كه مانند زانوى شتر پينه بسته بود و همانا روزى آنحضرت از خـانـه بـيـرون رفـت . سـائلى بـه رداى آن حـضـرت كه از خز بود چسبيد و ازدوش آن حـضـرت بـرداشـتـه شـد آن بـزرگـوار اعـتـنا به آن نكرد و از او درگذشت وبگذشت . و حال آن حضرت چنان بود كه جامه خز براى زمستان خود مى خريد چون تابستان مىشد آن را مـى فـروخـت و بهاى آن را تصدق مى فرمود، روز عرفه بود كه آن جناب نظرفرمود به جمعى كه از مردم سؤ ال مى كردند، فرمود به ايشان كه واى بر شما از غير خداسؤ ال مـى كـنـيـد در مـثـل چـنـيـن روزى كـه رحـمـت واسـعـه الهـى بـه مـرتـبـه اىبـر مـردم نازل است كه اگر از خدا سؤ ال كنند در باب سعادت اطفالى كه در شكم مادرانمى باشند هـر آيـنـه اميد است كه اجابت شود. و از اخلاق شريفه آن حضرت بود كه بامادر خود طعام مـيـل نـمـى فـرمود، به آن حضرت عرض كردند كه شما از تمام مردم دربِرّ به والدين و صـله رحـم سـبـقـت فـرمـوده ايـد جـهـت چـيـسـت كـه بـا مـادرخـود طـعـام ميل نمى فرماييد؟ فرمود كه خوشم نمى آيد كه دستم پيشى گيرد بر آن لقمهكه مادرم به آن توجه كرده و آن را براى خود اراده كرده !
روزى شـخـصـى بـه آنجـنـاب عـرض كـرد كـه يـابـن رسول اللّه ! من شما را به جهت خدا دوست مى دارم ، آنحضرت فرمود: خداوندا! من پناه مى بـرم بـه تـو از آنـكـه مـردم مـرا بـه جـهـت تودوست داشته باشند و تو مرا دشمن داشته بـاشـى ، و آن حـضرت را ناقه اى بود كه بيستحج بر آن گذاشته بود و يك تازيانه بـر آن نـزده بـود، هنگامى كه آن شتر بمرد به امرآن حضرت او را در خاك پنهان كردند تا درندگان جثّه او را نخورند.
روزى از يـكـىاز كـنـيـزان آن جـنـاب پـرسـيـدنـد كـه از حـال آقـاى خـود بـراى مـا نـقـل كـنگـفـت : مـخـتـصـر بـگـويـم يـا مـُطـَوَّل ؟ گـفـتـند: مختصر بگو، هيچ گاهى روزطعام از براى او حاضر نكردم براى آنكه روزه بـود، و هـيـچ شـبى براى او رختخواب پهننكردم از جهت آنكه براى خدا شب زنده دار بود.
روزى آن حـضـرت بـه جـمـاعـتـىگـذشـتـنـد كـه بـه غـيـبـت آن حـضـرت مشغول بودند آن حضرت در نزد ايشان ايستاد وفرمود: اگر راست مى گوييد در اين عيبها كه براى من ذكر مى كنيد خدا مرا بيامرزد واگر دروغ مى گوييد خدا شما را بيامرزد.
و هرگاه طالب علمى به خدمت آن حضرت مىآمد و مى فرمود:
(
مَرْحَبَا بِوَصَيّةِ رَسُولَ اللّهِ صَلَى اللّهُعَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمْ)
آنـگـاه مـى فـرمـود: بـه درسـتـى كـه طـالب عـلموقـتـى كـه از منزل خويش بيرون مى رود پاى خود را نمى گذارد بر هيچ تر و خشكى اززمين مگر اينكه تا هفتم زمين از براى او تسبيح مى كنند.
و آن حـضرت كفالت مىنمود صد خانواده از فقراء مدينه را و دوست مى داشت كه يتيمان و مـردمـان نـابينا واشخاص عاجز و زمين گير و مساكين كه براى معيشت خود تدبيرى ندارند بر طعام آن حضرتحاضر شوند و آن بزرگوار به دست خويش به ايشان طعام مرحمت مى فـرمـود و هر كدام ازايشان صاحب عيال بودند براى آنها نيز طعام روانه مى فرمود و هيچ طعامى ميل نمىفرمود مگر آنكه مثل آن را تصدق مى فرمود.
در هـر سـال هـفت ثفنه ، يعنى برآمدگىو پينه از مواضع سجده آن جناب از كثرت نماز و سـجـده آن بـزرگـوار سـاقـط مـى شـد وآنـها را جمع مى نمود تا وقتى كه از دنيا رحلت فـرمـود بـا آن جـنـاب دفـن كـردنـد. و هـمـانـا بـر پـدر بـزرگـوار خـود بـيـسـت سـال گـريـسـت ، و در پـيـش آن حضرتطعامى نگذاشتند مگر آنكه گريست تا آنكه وقتى يـكـى از غـلامـانـش عـرض كـرد كـه اىآقاى من ! وقت آن نشد كه اندوه شما برطرف شود؟ فرمود: واى بر تو! يعقوب پيغبر عليهالسلام دوازده پسر داشت خداوند تعالى يكى از آنـهـا را از او پـنـهـان كرد آنقدر براو گريست تا چشماش از كثرت گريه سفيد شد و از بـسـيـارى حـزن و انـدوه بـر پـسـرشمـوهـاى سـرش سـفـيـد گـشـت و قـدش ‍ خـمـيـده شد و حال آنكه فرزندش در دنيا زندهبود و من به چشم خود ديدم كه پدر و برادر و عمو و هفده نـفـر از اهل بيت خود را كهشهيد گشته بودند و جسدهاى نازنين ايشان بر زمين افتاده بود پس چگونه اندوه بر منبرطرف شود؟!
نـهـم ـ روايـت شده كه چون تاريكى شب دامن بگسترانيدى وچشمها به خواب شدى حضرت امـام زيـن العـابـديـن عـليـه السـلام در مـنـزل خـود بـهپـا شـدى و آنـچـه از قـوت اهل خانه زياده آمده بود در انبانى كرده بر دوش برداشتهو به خانه هاى فقراء مدينه رو نـهـادى در حـالتـى كه صورت مباركش را پوشيده بود برايشان قسمت مى فرمود و بسا كه فقراء بر در سراهاى خود به انتظار قدوم مباركشايستاده بودند و چون آن حضرت را مى ديدند با هم بشارت همى دادند و مى گفتند كه صاحبانبان رسيد.
دهم ـ از(دعوات راوندى)نقل است كه حضرت امام محمد باقر عليهالسلام فرمود: پـدرم عـلى بـن الحـسـيـن عـليـه السلام فرمود: وقتى مرض شديدى مراعارض شد، پدرم فـرمود: به چه مايل هستى ؟ گفتم : ميل دارم كه چنان باشم كه اختيارنكنم چيزى را بر آن چيزى كه حق تعالى براى من مقرر داشته و اختيار فرموده .
(
فـَقـالَ لى : اَحـْسـَنـْتَ ضـاهـَيـْتَ اِبـْراهـيـمَ الْخـَليـلَ عـليـه السـلامحـَيـْثُ قـالَ جـَبـْرَئيل عليه السلام : هَلْ مِنْ حاجَةٍ؟ فَقالَ: لااَقْتَرِحُعَلى رَبّى بَلْ حَسْبِىَ اللّهُ وَ نِعْمَ الْوَكيلُ؛)
يـعـنـى پـدرمفـرمـود: نـيـكـو گـفـتـى شـبـيـه بـه ابـراهـيـم خـليل عليه السلام شدى هنگامى كهجبرئيل گفت آيا حاجتى دارى ؟ فرمود: تحكم نمى كنم بر رب خود بلكه خدا كافى است ونيكو وكيلى است .
يـازدهـم ـ ابـن اثـيـر در(كـامـل التـواريـخ)نـقـل كـردهكـه چـون اهـل مـديـنـه بـيـعـت يـزيـد را شـكـسـتـد و عـامـل يـزيـد و بـنـى اميهرا از مدينه بيرون كردند، مروان نزد عبداللّه بن عمر آمد و از او درخـواسـت نـمـودكـه عـيـال خـود را نـزد او گـذارد تـا آنـكـه از آسـيـب اهـل مـديـنـه مـحفوظبماند، ابن عمر قبول نكرد مروان خدمت حضرت امام زين العابدين عليه السلام رسيد واستدعا كرد كه حرم خود را در حرم آن حضرت درآورد كه در سايه عطوفت آن جـناب محفوظ ومصون بماند، آن جناب قبول فرمود! مروان زوجه خود عايشه دختر عثمان بن عفان را باحرم خود فرستاد خدمت حضرت على بن الحسين عليه السلام آن جناب به جهت صيانت آنهاايشان را با حرم خود از مدينه بيرون برد به ينبع ، و به قولى حرم مروان را بـهطـائف روانـه فرمود و همراه كرد با ايشان پسر گرامى خود عبداللّه را.  

 دوازدهـم ـ از(ربـيـع الا بـرار)زمـخـشـرى نـقـل اسـت كـه چـونيـزيـدبـن مـعـاويـه بـه جـهـت قـتـل و غـارت اهـل مـديـنـه مُسْلِم بن عُقْبَه رابه مدينه فرستاد حضرت امام زين العابدين عليه السلام كـفـالت فرمود چهارصد زنكشيرالاَوْلاد را با عيال و حشم آنها و ايشان را جزء عيالات خود نـمـود، خـورش وخـوردنـى و نـفقه داد تا لشكر ابن عُقْبَه از مدينه بيرون شدند يكى از آنـان گـفـت : بـه خدا قسم كه من در كنار پدر و مادرم چنين زندگانى به خوشى و آرامشى نكرده بودمكه در سايه عطوفت اين شريف نمودم .
فصل سوم : در بيان عبادات حضرت امام زين العابدين عليه السلام
هـمـانـا كـثرت عبادت حضرتسيدالعابدين عليه السلام اشهر است از آنكه ذكر بشود، آن جناب عابدترين اهل روزگاربود چنانكه در القاب شريفش به برخى از آن اشارت رفت و بس است در اين مقام كه هيچ كساز مردمان را طاقت نبود كه مانند حضرت اميرالمؤ منين عليه السـلام رفـتـار نمايد،چرا كه آن حضرت در شبانه روزى هزار ركعت نماز مى گذاشت ، و چـون وقـت نـماز مى رسيدبدنش را لرزه مى گرفت و رنگش زرد مى گشت و چون به نماز مـى ايـسـتاد مانند ساقدرختى بود حركت نمى كرد مگر آنچه كه باد او را حركت دهد و چون در قرائت حمد به(مالِكِ يَوْمِ الدّينِ)مى رسيد چندان آن را مكرر مى كرد كه نزديك مى گشتقالب تهى كند و چون سجده مى كرد سر از سجده بر نمى داشت تا عرق مباركش جـارى مـىشـد. شبها را به عبادت به روز مى آورد و روزها را روزه مى داشت و شبها چندان نـمـازمـى گـذاشـت كـه خـسته مى شد به حدى كه نمى توانست ايستاده حركت نمايد و به فـراشخـويـش خود را برساند لاجرم مانند كودكان كه به راه نيفتاده اند حركت م مى نمود تاخود را به فراش خود مى رسانيد و چون ماه رمضان مى شد تكلم نمى كرد مگر به دعا وتسبيح و استغفار. و از براى آن حضرت خريطه اى بود كه در آن تربت مقدّسه حضرت امـامحسين عليه السلام نهاده بود. هنگامى كه مى خواست سجده كند بر آن تربت سجده مىكرد.
و در(عـيـن الحـيـاة)اسـت كه صاحب كتاب(حلية الا ولياء)روايت نموده كه چون حضرت امام زين العابدين عليه السلام از وضو فارغ مى شدند و اراده نمازمى فرمودند رعشه در بدن و لرزه بر اعضاى آن حضرت مستولى مى شد چون سؤ ال مى نمودندمى فرمود كه واى بر شما! مگر نمى دانيد كه به خدمت چه خداوندى مى ايستم و با چهعظيم الشّاءنى مى خواهم مناجات كنم . در هنگام وضو نيز اين حالت را از آن حضرت نقلكرده اند.
روايـتـى وارد شـده كـه فـاطـمـه دخـتـر حـضـرت اميرالمؤ منين عليهالسلام روزى جابربن عـبداللّه انصارى رضى اللّه عنه را طلبيد و گفت : تو از صحابهكبار حضرت رسولى و مـا اهـل بـيـت را حـق بـر تـو بـسـيـار اسـت و از بـقـيـه اهـلبـيـت رسـالت هـمـيـن عـلى بن الحسين عليه السلام مانده و او بر خود جور مى نمايددر عـبـادت الهـى ، پيشانى و زانوها و كفهاى او از بسيارى عبادت پين كرده و مجروحگشته و بدن او نحيف شده و كاهيده ، از او التماس نما كه شايد پاره اى تخفيف دهد،چون جابر به خـدمـت آن جـنـاب رسـيـد ديـد كـه در مـحـراب نـشـسـته و عبادت بدنشريفش را كهنه و نحيف گـردانـيـده و حـضرت ، جابر را اكرام فرمود و در پهلوى خويشتكليف نمود و با صداى بـسـيـار ضـعـيـف احـوال او را پـرسـيـد، پـس جـابـر گـفـت : يـابـن رسول اللّه ! خداوند عالميان بهشت را براى شما و دوستان شما خلق كرده و جهنمرا براى دشـمـنـان و مـخـالفـان شـمـا آفـريده پس چرا اين قدر بر خود تعب مى فرمايى؟ حضرت فـرمـود كه اى مصاحب حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم ، حضرت رسالتپناه صلى اللّه عليه و آله و سلم با آن كرامتى كه نزد خداوند خود داشت كه تك اوْلاىگذشته و آينده او را آمرزيد، او مبالغه و مشقت در عبادت را ترك نفرمود ـ پدرم ومادرم فداى او باد ـ تـا آنـكـه بـر سـاق مبارك نفخ ظاهر شد و و قدمش ورم كرد،صحابه گفتند كه چرا چنين زحـمـت مـى كشى و حال آنكه خدا بر تو تقصير نمى نويسد؟فرمود كه آيا من بنده شاكر خـدا نـبـاشـم و شـكـر نـعـمـتـهـاى او را تـرك نـمـايـم؟! جـابـر گـفـت : يـابـن رسـول اللّه ! بـر مـسـلمـانـان رحـم كـن كـه به بركت شماخدا بلاها را از مردمان دفع مى نـمـايد و آسمانها را نگاه مى دارد و عذابهاى خود رابر مردمان نمى گمارد. فرمود كه اى جابر! بر طريق پدران خود خواهيم بود تا ايشان راملاقات نمايم .
از حـضـرت صـادق عـليـه السـلام مـنـقـول اسـت كه پدرمفرمود: روزى بر پدرم على بن الحـسـيـن عـليـه السلام داخل شدم ديدم كه عبادت در آنحضرت بسيار تاءثير كرده و رنگ مـبـاركـش از بـيـدارى زرد گـرديده و ديده اش ازبسيارى گريه مجروح گشته و پيشانى نورانيش از كثرت سجود پينه كرده و قدم شريفش ازوفور قيام در صلات ورم كرده چون او را بـر ايـن حـال مشاهده كردم خود را از گريهمنع نتوانستم نمود و بسيار بگريستم آن حضرت متوجه تفكر بودند بعد از زمانى به جانبمن نظر افكندند و فرمودند كه بعضى از كتابها كه عبادت اميرالمؤ منين عليه السلام درآنجا مسطور است به من ده چون بياوردم و پـاره اى بـخواندند بر زمين گذاشتند وفرمودند كه كى ياراى آن دارد كه مانند على بن ابى طالب عليه السلام عبادت كند؟!
كلينى از حضرت جعفر بن محمد عليه السلام ، روايت كرده كه حضرت سيدالساجدينعليه السـلام چـون بـه نـمـاز مـى ايستاد رنگش متغير مى شد و چون به سجود مى رفت سربر نمى داشت تا عرق از آن جناب مى ريخت .
از حـضرت امام محمد باقر عليهالسلام منقول كه حضرت على بن الحسين عليه السلام در شـبـانـه روزى هـزار ركـعـتنـمـاز مـى گزارد و چون مى ايستاد رنگ به رنگ مى گرديد و ايستادنش در نماز ايستادنبنده ذليل بود كه نزد پادشاه جليلى ايستاده باشد، و اعضاى او از خـوف الهـى لرزانبـود و چـنـان نماز مى كرد كه گويا نماز وداع است و ديگر نماز نـخـواهـد كـرد، چـوناز تـغـيـر احـوال آن جـنـاب سـؤ ال مـى نـمـودنـد چـنـين مى فرمود: كسى كه نزدخداوند عظيمى ايستد سزاوار است كه خائف باشد. و نقل كرده اند كه در بعضى از شبهايكى از فرزندان آن جناب از بـلنـدى افـتاد دستش شكست و از اهل خانه فرياد بلند شد،همسايگان جمع شدند و شكسته بـنـد آوردنـد دسـت آن طـفـل را بـسـتـنـد و آن طـفـل ازدرد فـريـاد مـى كـرد و حـضـرت از اشـتـغـال بـه عـبـادت ، نـمـى شـنـيـد. چـونصـبـح شـد و از عـبـادت فـارغ گـرديـد دسـت طفل را ديد در گردن آويخته ، از كيفيتحال پرسيد خبر دادند.
و در وقـت ديـگـر در خـانـه اى كـه حـضـرت در آن خـانـهدر سـجـود بـود آتـشى گرفت و اهل خانه فرياد مى كردند كه يَابْنَ رَسُولِ اللّه ! اَلنّارُ! اَلنّارُ! حضرت متوجه نشدند تا آتـش ‍ خاموش شد بعد از زمانى سر برداشتنداز آن جناب پرسيدند كه چه چيز بود شما را غـافـل از ايـن آتـش گردانيده بود؟ فرمودكه آتش كبراى قيامت مرا از آتش اندك در دنيا غـافـل گـردانـيـده بـود. (تـمـام شـدآنـچـه از(عـيـن الحـيـاة)نقل كرديم ).
روايت شده از ابوحمزه ثمالى كه از زاهدين اهل كوفه و مشايخ آنجا بود گفت :
ديـدم حـضرت امام زين العابدين عليه السلام را كه وارد مسجد كوفه شد و آمد نزدستون هـفـتـم و نـعـليـن خـود را كند و به نماز ايستاد پس دستها را تا برابر گوشبلند كرد و تـكـبـيـرى گـفت كه جميع موهاى بدن من از دهشت آن راست ايستاد و گفته كهچون آن حضرت نماز گذاشت گوش كردم نشنيدم لهجه اى پاكيزه تر و دلرباتر از آن .
و نيز روايت شده كه آن حضرت از تمامى مردم ، صوت مقدسش به قرآن مجيد نيكوتربود و چـنـدان نـيـكـو و دلكـش قـرائت نـمودى كه سقّايان بر در خانه آن حضرت مىايستادند و قرائت آن جناب را استماع مى نمودند.
غزالى در كتاب(اسرار الحجّ)نقلكرده از سفيان بن عيينه كه حج گزارد على بن الحسين عليه السلام چون خواست محرم شودراحله اش ايستاد و رنگش ‍ زرد شد و لرزه او را عـارض شـد شـروع كـرد بـه لرزيـدن ونتوانست لبيك بگويد، سفيان گفت : چرا تلبيه نـمـى گـويـيـد؟ فـرمـود: مـى ترسم درجواب گفته شود لالَبَّيْكَ وَ لاسَعْدَيْكَ! پس چون تـلبـيـه گـفـت غـش كـرد و ازراحـله اش بـر زمـيـن واقـع شـد و پـيـوسـتـه ايـن حال او را عارض مى شد تا از حجشفارغ شد.
در كـتـاب(حـديـقـة الشـّيـعـه)اسـت كـه طـاوس يـمـانـى گـفـت : نـصـف شـبـى داخـل حـجـر اسـمـاعيل شدم ديدم كه حضرت امام زين العابدين عليه السلامدر سجده است و كلامى را تكرار مى كند چون گوش كردم اين دعا بود:
(
اِلهىعُبَيْدُكَ بِفِنائِكَ، مِسْكينُكَ بِفِنائكَ، فَقيرُكَ بِفِنائِكَ. )
و بـعـداز آن هـرگـونـه بـلا و المـى و مرضى كه مرا پيش آمد چون نماز كردم و سر به سـجـدهنـهـادم اين كلمات را گفتم مرا خلاصى و فرجى روى داد! و(فِناء)در لغت بـه مـعـنـىفـضـاى در خـانه است ؛ يعنى بنده تو و مسكين تو و محتاج تو بر درگاه تو مـنـتـظـررحمت تو است و چشم عفو و احسان از تو دارد؛ و هركس اين كلمات را از روى اخلاص بگويدالبته اثر مى كند و هر حاجت كه دارد بر مى آيد. انتهى .
بالجمله ؛ آنچه در باب عبادات آن حضرت نقل شده غير آنچه ذكر شد زياده ازاين است كه در اين مختصر نقل شود من اكتفا مى كنم از آنتها به يك خبر:
قطبراوندى و ديگران روايت كرده اند از حمادبن حبيب كوفى كه گفت : سالى به آهنگ حجبـيـرون شـديم همين كه از زباله (كه نام منزلى است ) كوچ كرديم ، بادى سياه و تاريكوزيـدن گـرفـت بـه طـورى كـه قـافله را از هم متفرق و پراكنده ساخت و من در آنبيابان متحير و سرگردان ماندم ، پس خود را رسانيدم به يك وادى خالى از آب و گياه وتاريكى شـب مـرا فـرا گـرفـت پس من خود را بر درختى جاى دادم چون تاريكى دنيا رافراگرفت جـوانـى را ديـدم رو كـرد بـا جـامـه هـاى سفيد و بوى مشك از او مى وزيد باخود گفتم اين شـخـص بـايـد يـكـى از اوليـاء اللّه بـاشد! پس ترسيدم هرگاه ملتفت منبشود به جاى ديگر رود پس چندان كه مى توانستم خود را پوشيده داشتم ، پس آن جوانمهياى نماز شد و ايستاد و گفت :
(
يـا مـَنْ حاذَ كُلُّ شَى ءٍ مَلَكُوتا وَ قَهَرَكُلَّ شَى ءٍ جَبَروُتا صَلَّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍَو اَوْلِجْ قَلْبِىفَرَحَ الاقبالِ عَلَيْكَ وَ اَلْحِقْنى بِمَيَدانِ الْمُطيعينَ لَكَ. )
پـس درنـمـاز شـد چـون ديـدم كـه اعـضاء و اركان او آماده نماز گرديد و حركات او سكونگـرفـت برخاستم و به آن مكان كه مهياى نماز شد شدم ديدم چشمه آبى مى جوشد من نيزتـهـيـه نـمـاز ديـدم و در پـشـت سـرش بـايـسـتـادم ديـدم گـويـا مـحـرابـى بـراىمـن مـمـثـّل شد و مى ديدم او را كه هر وقت به آيتى مى گذشت كه در آن آيه وعد ووعيد مذكور بـودى با ناله و حنين آن را مكرر فرمودى ، پس چون تاريكى شب روى بهنهايت گذاشت از جاى خود برخاست و گفت :
(
يا مَنْ قَصَدَُه الضّآلّوُنَفَاَصابُوهُ مُرشِدا وَ اَمَّهُ الْخائِفُونَ فَوَجَدوُهُ مَعْقِلا وَ لَجَاَاِلَيْهَ الْعابِدوُنَ (الْعائذوُن ) فَوَجَدُوُهُ مَوْئلا مَتى راحَةُ مَنْ نَصَبَلِغَيْرِكَ بَدَنَهُ وَ مَتى فَرَحُ مَنْ قـَصـَدَ سـِواكَ بـِهـِمَّتـِهِ اِلهـىتـَقـَشَّعَ الظَّلامُ وَ لَمْ اَقـْضِ مِنْ خِدْمَتِكَ وَطَرا وَ لا مِنْ حِياضِمُناجاتِكَ صَدَرا صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَافْعَلْ بِى اَوْلَىالاَمْرَيْنِ بِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ. )
حـمـاد بـن حـبـيب مى گويد: اينوقت بيم كردم كه مبادا شخص او از من ناپديد گردد و اثر امـرش بـر من پوشيده ماند،پس در او درآويختم و عرض كردم : تو را سوگند مى دهم به آن كسى كه ملال و خستگى ورنج و تعب از تو برگرفته و لذت رهبت را در كام تو نهاده بـر مـن رحـمـت آور و مـرادر جـنـاح مـرحـمـت و عـنـايـت جـاى ده كـه مـن ضـال و گـمـشـده ام و همى آرزومندمكه به كردار تو روم و به گفتار تو شوم . فرمود: اگر توكل تو از روى صدق باشد گمنخواهى شد لكن متابعت من كن و بر اثر من باش . پـس بـه كـنـار آن درخـت شـد و دسـتمـرا بـگـرفـت مـرا بـه خيال همى آمد كه زمين از زير قدمم حركت مى نمايد، همين كهصبح طلوع كرد به من فرمود: بشارت باد تو را كه اين مكان مكه معظمه است ، پس من صداو ضجّه حاجّ را بشنيدم عرض كـردم : تـو را سـوگند مى دهم به آنكه اميدوارى به او درروز آزفه و يوم فاقه (يعنى روز قيامت ) تو كيستى ؟ فرمود:
اكنون كه سوگند دادى ،منم على بن الحسين على بن ابى طالب عليه السلام .
فصل چهارم : در ذكر پاره اى از كلمات شريفه و مواعظ بليغه آن جناب
و اكتفا مى شود به ذكر چندخبر.
(
اوّل ـ قالَ عليه السلام يَوْما: اصحابى ! اِخْوانى ! عَلَيْكُمْ بِدارِ الا خِرَةِ و لا اُوصيكُمْ بِدارِ الدُّنْيا فاِنَّكُمْعَلَيْها وَ بِها مُتَمَسِّكُونَ اَما بَلَغَكُمْ ما قالَ عيسى بْنُ مَرْيَمَلِلْحَواريينَ قالَ لَهُمْ: قَنْطَرَةٌ فَاعْبُروُها وَ لا تَعْمُرُوها وَ قالَ: اَيُّكُمْ يَبْنى عَلى مَوْج الْبَحْرِ دارا تِلْكُمُ الدّارُ الدُّنيا ولاتَتَّخِذُوها قَرارا)
يعنى آن حضرت روز

مطالب مرتبط
تنظیمات
این پرونده را به اشتراک بگذارید :
Facebook Twitter Google LinkedIn

یادداشت کاربران
درج یک یادداشت :
نام کاربری :
پست الکترونیکی :
وب :
یادداشت :
کد امنیتی :
1 + 3 = ?